نشستهبودیم توی راهروی دانشکده، رو صندلیهای کنارِ در شورای صنفی، «ساناز» را میدیدیم و نیشمان باز بود. نفری یک لیوان چایی داشتیم و انگار که تنها منبعِ گرمای دنیا باشد، چسبیدهبودیم بهش. عینکم بخار کردهبود. من و رُم با هندزفری به هم وصل بودیم. Subway Surf بازی میکردم با گوشیِ رومینا. [یادِ آذرِ پارسال، که معتاد شدهبودم بهش. چهرازیِ شانزدهم را گوش میدادم و شب تا صبح، صبح تا شب زل میزدم به اسکرینِ گوشی و به هیچچیز و همهچیز فکر میکردم.] هنوز پنج دقیقه به یکربعبهیازده ماندهبود و آقای نامجو میفرمودند «از پیِ دیدنِ رخت - همچو صبا فتادهام - خانه به خانه، در به در - کوچه به کوچه، کو به کو.» . چایی بهشتمان بود. بارانِ تو محوطه هم. پلیورهای گوزندار سرمهای و سفید هم.
No comments:
Post a Comment