14 October 2014

Just as far as tomorrow

نرفتم دانشگاه. توی تاریکیِ پنج صبح بیدار شدم. هیچ چراغی را روشن نکردم و کورمال رفتم تا آشپزخانه. وقتی دکمه‌ی کتری برقی را فشار دادم که آبِ توش را بجوشاند، فهمیدم که دل‌م نمی‌خواهد بروم دانشگاه. کورمال برگشتم به اتاق و خزیدم زیر پتوی کرِم-قهوه‌ای قدیمی و وقتی کتری برقی تقّی صدا کرد -که یعنی آب جوشیده و بیا چایی‌ت را به راه کن- هم نیامدم بیرون.
دست‌هام، پاهام یخ زده‌بود. اتاق ما تقریباً از همه‌ی اتاق‌های دیگر سردتر ست و هنوز شوفاژها روشن نشده. مثلثِ گرمابخشِ عزیزِ حمام - اتاق باهار - اتاق والدین هنوز سرد بود و نشانه‌ی روشن کردن و راه انداختنِ شوفاژهای ساختمان، بهشتی‌بودنِ آن‌جا ست. خزیدم زیر پتو و همه‌ی فکرهای دی‌روز و دی‌شب و ماهِ پیش و ماهِ قبل‌ترش از سرم گذشت. قبل از این که سعی کنم دوباره بخوابم -و امیدوار باشم که بعد از خوابیدن، ذرّه‌ای اوضاع به‌تر شده‌باشد- توی سرم یادداشت گذاشتم که «تا جنون فاصله‌ای نیست از این‌جا که من م.» . گلوله شدم زیرِ پتو، پاهام را جمع کردم توی شکم‌م و به دست‌هام ها کردم. «ها»هام سرد بود ولی. دست‌هام یخ زده‌بود. مغزم هم. تمامِ وجودم هم.
هشت صبح، رومینا تکست داد که «کجایی؟ :(» . مثل‍اً میگرن‌م عود کرده‌باشد. کسی قرار نیست بداند چه مرگ‌م بوده و هست؛ حتّی رُم که یک‌شنبه توی سایت روبه‌روی هم نشسته‌بودیم و نوبتی موسیقیِ غصّه‌دار پخش می‌کردیم برای هم و قلپ‌قلپ غصّه می‌خوردیم و خودمان هم نمی‌دانستیم چه‌مان شده و ربط‌ش می‌دادیم به کل‍اسِ کذایی ریاضی و این که حد بلد نیستیم. به‌ش گفتم میگرن‌م عود کرده و کم‌کم داشت باورم می‌شد که میگرن‌م عود کرده و هیچ مرگِ دیگری‌م نیست. ولی خب، این که کسی اهمیت می‌دهد به بودن و نبودن‌م، یک ذرّه‌ی خیلی کوچولو دل‌گرم‌تر م کرد. اسکرینِ گوشی را خاموش کردم و چشم‌هام را بستم و سعی کردم بخوابم و تهِ دل‌م آرزو کردم کیانی حضوروغیاب نکند و وقتی چشم‌هام را دوباره باز می‌کنم معجزه شده‌باشد و کسی برام به‌ترین تصمیم را گرفته‌باشد.
و چه‌قدر، چه‌قدر، چه‌قدر هیفده ساله بودن سخت بود. نکته‌ی روشن قضیه می‌تواند این باشد که تا یک ماه بعد تمام می‌شود بال‍اخره.

پی‌نوشت. تایتلِ پست، از این موسیقی ست. یک روز آقای AaRON را خواهم‌یافت و بغل‌ش خواهم‌کرد. شده فقط به خاطرِ همین دو تا آلبوم‌ش، که تک‌تکِ ترَک‌هاش چندین هزار بار نجات‌م داده‌ند.
پی‌نوشتِ بی‌ربط. You may say I'm a dreamer -- and you're fucking right. البته از معایب Dreamer بودن همین بس، که دریمرِ مذکور وقتی با اتفاق جدید هیجان‌انگیزی روبه‌رو می‌شود، به احتمالِ نودونه‌درصد می‌خورد توی ذوق‌ش؛ نه تنها هیجان‌انگیخته نمی‌شود، که برعکس عمل می‌کند و افسرده‌تر می‌شود. مثالِ بارز و دمِ‌دست؟ دانشگاه. مثالِ غیردمِ‌دست؟ بگذریم حال‍ا. ..

No comments: