هر روز صبح، سرم رو از شکاف یقهی مانتوی راهراهِ دیفالت میکشم بیرون، چتریهای بلندشدهای که چسبیدهن به صورتم رو میزنم کنار، عینکم رو صاف میکنم روی بینیم، و پایینِ مانتو رو پایینتر میکشم که صاف و مرتب وایسه. بعد بندِ مشکی باریک رو -بدونِ کشیدن- گره میزنم. بینِ شیشونیم تا یک ربع به هفت باید بزنم بیرون. هنوز زود ه. مقنعهم رو سرِ حوصله میپوشم و میدونم که به محضِ این که پام رو از خونه بذارم بیرون، مرضِ مرتبکردنمقنعهم عود میکنه و نهتنها مرتب نمیشه، بلکه بیشتر به هم میریزه. بادِ خنکِ صبح از پنجره مییاد تو و خرذوقم میکنه. کوله رو برمیدارم از روی زمین؛ و قبل از بیرون زدن، آخرین جرعهی چای صبحم رو سرمیکشم. کفشهام رو که میپوشم، همونطور چمباتمه روی زمین، از زیر مقنعه دست میبرم به یقهی مانتو و تسبیحِ زهرا رو که به گردنم آویزون ه، لمس میکنم که مطمئن شم از بودنش. دلم برای نوشتن تنگ شده. هر روز صبح توی سرم زمزمه میکنم که دلم برای وبلاگنوشتن تنگ شده.
احوالاتم، خودِ خودِ کتانژانت ه که داره توی بازهی کوچیکی، حوالیِ پی، نوسان میکنه برای خودش. یه لحظه مثبتِ بینهایت ه و لحظهی بعد، منفیش. درِ خونه رو که باز میکنم، هوای خنک غافلگیرم میکنه. وایفای گوشی رو غیرفعال میکنم و هندزفری رو وصل میکنم بهش که آقای Russ Columbo توی سرم بگه You'll go your way; but I'll always feel just the same .
دیروز داشتم همین موسیقی رو میشنیدم که مکالمهی طولانیم با آقای همسلیقهی افق شروع شد. تمامِ قفسهها رو بررسی کردیم و نتیجه گرفتیم که من نباید بترسم از کتابهایی که میترسم ازشون و به عنوانِ «پُل» میتونم از بکت و دوراس و غیره استفاده کنم و نتیجه گرفتیم که هیچ م زشت نیست که آدم یه سری کتابِ کلاسیک رو نخوندهباشه و دلیلی نداره عذابوجدان داشتهباشه؛ درنهایت بعد از انتخاب و ابتیاع سه تا کتاب، یه کتاب هم جایزه گرفتم و شادمان شدم. بعد تنهایی رفتم کافه و «غصّه» شدم [توضیح: «غصّه بودن» یعنی غمگینبودنِ بسیار. یعنی غصّهی فرد به قدری زیاد ه که فرد تبدیل شده به خودِ غصّه. تحت سیستمِ «من گاوِ مشحسن م» مثلاً. الیناسیون و مسخ و این صحبتها.] و چای خوردم و کتاب خوندم. ژستِ روش-عن-فکرطور. ولی هدفم روش-عن-فکرنمایی نبود. هدفم رهایی غصّه بود. کتاب میخوندم و خیلی نزدیک بودم به «همون میز» و چای میخوردم و خانوم Fréhel با تهموندهی شارژ باتری گوشیم میپرسیدند که Comment pourrais-je vivre si tu n'étais pas là ؟ و هیچ جوابی نداشتم و غصّه بودم. مُدام غصّه بودم.
امروز، برگشتنا، داشتم فکر میکردم موسیقیهای پاییزطور یعنی سازِ بادی. یعنی ساکسیفونهای جَزهای خوب، ساکسیفونهای موسیقیهای عزیز بانو فیتزجرالد و جناب آرمسترانگ. یعنی قرهنیهای نابودکنندهی «به تماشای آبهای سپید» حضرت علیزاده. بعد همونطور تکیهداده به پشتیِ صندلیِ اتوبوس، دیدم که چه تصویرهای پاییزطورِ خوبی هم میشه داشت -و در صدرشون، دیوار سفید آفتابخورده قرار داره؛ البته- . پاییزطورهای خوب. آروم. یه طورِ سردِ دلچسب عزیز. انگار که اون شبی که بانو فیتزجرالد ازش تعریف میکرد، میگفت که چهطور بوده اون شبی که ستارهها افتادن رو آلاباما، خودِ پاییز باشه. پاییز با اولین ستاره شروع شه و با آخریش تموم. همونقدر ساکت. همونقدر عزیز.
آخه دنیا یعنی محاسنِ پاییز خب. نمیدونید که. (:
No comments:
Post a Comment