28 November 2014

The Confessions of a Delusional Mind

«زندگی برای دریمرها جای دیگری‌ست؛ جای دیگری جز روی زمین. دریمرها دنیا را و سال‌ها را و روزها را و مکان‌ها را و آدم‌ها را «خیال» می‌کنند، تکه به تکه‌شان را در ذهن‌ می‌سازند، سه‌بُعدی؛ سپس بارها تصاویر سه‌بعدی‌شان را می‌چرخانند و توی نورهای متفاوت، با زوایای متفاوت تماشای‌شان می‌کنند. دریمرها زندگی‌شان توی اسکچ‌آپ می‌گذرد، توی فضایی شبیه به جهانِ اسکچ‌آپ. در لحظه نقشه‌ی دو‌بعدی عمق می‌گیرد و نما و مقطع و پلان و چیدمان و متریال و همه‌چیز. تکه‌ی بزرگی از روز دریمرها توی مغزشان، توی ست‌آپِ اسکچ‌آپ‌طور ذهن‌شان می‌گذرد.

و بعد؟ و بعد دریمرها راحت‌تر می‌شکنند. شکست‌شان جور دیگری‌ست. قبل از این‌که خورده باشند زمین، زمین واقعی، و قبل از این‌که زانوشان زخم برداشته باشد، زخم واقعی؛ بلدند بشکنند. کافی‌ست کسی لیوان چای‌ش را برگردانَد روی پلان‌شان، کافی‌ست کسی فایل نقشه‌شان را بی‌که سیو کند ببندد؛ می‌شکنند. رؤیای‌شان را که بگیری، می‌خورند زمین. نفس‌شان تنگی می‌کند. انگار هوا را ازشان گرفته باشی.

بعدتر؟ دخترک من یک دریمر است، دریمر تمام‌وقت. ژن معیوب رؤیاپردازی را از من به ارث برده. و جهان‌اش؟ جهان‌اش اتوکَد است و تری‌دی و اسکچ‌آپ. با همان دقت و اتوکشیدگی کَد، اجزای‌ دنیایش را می‌چینَد و بعد می‌بَرَدِشان توی اسکچ‌آپ و صدتا اسکیس می‌زند در کسری از ثانیه، دستْ‌آزاد. نقشه‌ها را پرینت می‌گیرد و می‌اندازد روی مقوای ماکت، روی بالسا، روی کاغذهای گرم‌بالای کهنه؛ و ماکت می‌سازد، با جزئیات، پُر-پرداخت. گاهی که من و زندگی دست‌مان برسد، تشویق‌اش می‌کنیم، برایش هورا می‌کشیم، گل از گلش می‌شکفد و باز توی جهان سرخوش و رنگی‌اش رؤیا می‌بافد. گاهی هم اما، دست من که کوتاه باشد، زندگی شبیه یک هیولای خاکستری پایش را می‌گذارد روی ماکت دخترک، و دخترک می‌شکند.

من؟ منْ سکوت. منْ رنج. منْ هیچ. «مادر بودن» نفرین‌ای‌ست...»

No comments: