روزبهروز نرمتر میشم دربرابر تغییرها، نبودنها. اثر پیری ه شاید. خیلی وقت ه -از شونزدهسالگی به اینور- که خودم رو پیر محسوب میکنم دیگه. پیرها خیلی خوب کنار مییان با رفتن. وقتی میبینن یه آدمِ پیرِ دیگهای مُرده، رفته، نیست، تهِ دلشون میلرزه که شاید نفرِ بعدی خودشون باشن؛ ناراحت میشن؛ دلشون تنگ میشه؛ ولی ریاکشن خاصی نشون نمیدن. دیگه ناله و زاری نمیکنن. همونقدر پیر شدهم فکر کنم. صدام درنمییاد وقتی یهو به خودم مییام و میبینم یه جای خالی دیگه بینِ آدمهای زندگیم پیدا شده، بدونِ این که حواسم جمع باشه وسایلش رو جمع کرده و رفته. گاهی دلم براش تنگ میشه؛ ولی دیگه فکرِ نامهنوشتن بهش نمیزنه به سرم. دیگه نمیخوام و نمیتونم برش گردونم سرِ جاش؛ حتّی اراده هم نمیکنم که برگرده. یه صدای ضعیفی توی سرم میگه So it goes . بلی، رسمِ روزگار چنین است. من هم که معتقدترین به این جمله. گاهی فکر میکنم که ترالفامادوری شدهم. چه میدونم.
فکر میکردم هیجدهسالگی خیلی اتفاقِ مهم و ویژهای باشه. سوّم آذر، ساعت شیش صبح بیدار شدم؛ وسایلم رو چپوندم توی کوله و از چهارراه دویدم تا دانشگاه که بهموقع برسم به سالنِ تربیتبدنی. سرِ کلاس رفتم، جزوه نوشتم، ناهار خوردیم، دیالوگ ثابتمون رو تکرار کردیم -«هُدا کجا س؟ ((:»- ، شروین رو به حدّ کفایت اذیت کردیم -و بعدتر، دعواش کردیم- ، غصّه خوردم، «شاد» رفتم و بستنیم رو نصفه گذاشتم. خیلی معمولی و خوب و دیفالت. بلی، رسمِ روزگار چنین است. جایِ خالیِ آدمهام درد میکرد؛ ولی خب، آدمی به درد زنده ست. [و آدمی به امید هم زنده ست؛ البته.] پذیرفتهبودم درده رو. هیچ هم اتفاق ویژهای نبود هیجدهسالهشدن. همونطور که دانشگاه رفتن نبود؛ و همونطور که هیچچیزی که براش ذوق و هیجان داشتهم، نبودهن. از مزایای ویژهی دریمر بودن، ناامیدی ه، درست بعد از رسیدن به منبعِ امیدواری. نمودارِ کتانژانت؟ دقیقاً.
پلیور خوب خریدهن برام. جورابِ خوب هم. گوزن داره روش به چه قشنگی. آدم خوشحالیش میگیره. گردنبندی -و پرستو یی، قطعاً :]- دارم که نظیر نداره، که قرار ه بشه جزء Featureهای ثابتِ ظاهریم و همیشه به گردنم باشه. کاسهی قرمز بزرگم همیشه روی میز کنار تخت ه؛ کنارِ برجِ پیزای کتابهایی که باید بچّهی خوبی باشم و بخونمشون. و حتّی از فکرِ نبودن و نداشتنِ خرتوپرتهای احمقانهم هم گریهم میگیره. انگار که پیرمردِ هشتادساله؛ وابستهترین م به اشیاء. اشیاء جای آدمها رو دارن میگیرن کمکم برام شاید. به خودم گفتم «خیلی ناراحتکننده ست اینطوری که خب ولی.» . سرم رو در تاییدِ خودم تکون دادم و خودم رو بغل کردم. پیرِ آرومی شدهم.
نتونستم پست رو ربط بدم به کشفِ Ane Brun از خلالِ سلکشنِ پونصدوبیستوچهارتاییای که یاسی به عنوانِ یه تیکه از کادوی تولّدم بهم داد. ولی شما گوش کنید. The Treehouse Songش رو گوش کنید و ببینید که چه حرفهای قشنگی میزنه. بگو خانوم انه برون. بگو. نازِ نفست اصلاً.
No comments:
Post a Comment