«با همهی اینا، روزی که از اینجا برم دلم میگیره، میدونم. حتماً چشمهام تر میشه. بههرحال، ریشههام اینجا ست. من همهی فلزهای سنگین رو مِک زدم، رگهام پُرِ جیوه ست، مخم پُرِ سرب. تو سیاهی برق میزنم، آبی میشاشم، ریههام تا خرخره پر شده، مثل پاکت جاروبرقی، ولی با همهی اینا، میدونم روزی که از اینجا میرم، اشکم درمییاد، حتم دارم. طبیعی ه، من اینجا به دنیا اومدهم و بزرگ شدهم. [...] خاطرههایی که دارم شبیه پرندههایی هستن که افتادهن تو نفتِ سیاه، ولی بههرحال، خاطره ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، اینجوری ه.»
[منگی؛ ژوئل اگلوف؛ نشر افق؛ صفحهی یازده و دوازده]
خواب میدیدم شاید. خیلی محو یادم ه همهچیز آخه. «ارغوان» ِ علیرضا قربانی پخش میشد و خوشم بود که اسمم ارغوان ه. خوشم بود که مثلِ بقیه صدام نمیکنی «ارغ» ؛ خوشم بود که هر بار با تاکید میگی «ارغوان» . هر بار که ازت شنیدهبودم «ارغ» ، تهِ دلم لرزیدهبود. تنها کسی که انگار هیچوقت حق نداشت «ارغ» صدام کنه، تو بودی آخه. سرم رو تکیه دادهبودم به پشتیِ صندلی. یه حالِ خلسهطوری داشتم. انگار تو حالِ منگی، بخوام موسیقی رو با تکتک سلولهام جذب کنم. تو حواست نبود ولی. قربانی میگفت «آسمانی به سرم نیست.» و خودم هم نمیدونستم چهم شده؛ نمیدونستم فکرها از کجا اومدهن؛ چرا گورشون رو گم نمیکنن از ذهنم و اینطور مصمم وول میخورن پسِ سرم. میگفت «آسمانی به سرم نیست. از بهاران خبرم نیست.» . تو حواست نبود ولی. چشمهات بسته بود. چشمهات بسته بود. چشمهات بسته بود.
جرئتم رو جمع میکردم ذرّهذرّه، فکرها رو جملهبندی میکردم، و هر بار که قربانی شروع میکرد به خوندنِ بقیهی اون شعرِ لعنتی، همهی جملهها، خُردتر از واج میشد و گم میشد تیکههاش؛ جرئتم Dissolve into Molecules میشد میریخت پایین. «من در این گوشه که از دنیا بیرون است، آسمانی به سرم نیست. از بهاران خبرم نیست.» . توی این دنیا نبودیم انگار. خیلی محو یادم ه آخه. اونقدر فکر-رشتهها پنبه شدن، اونقدر خودم و جرئتم Dissolve into Molecules شدیم، که رسیدم به دمِ بغض. دمِ بغض. همونجایی که قربانی شروع میکنه که بگه «ارغوانم آنجا ست» . موسیقی رو با تکتکِ سلولهام جذب میکردم و هر بار میگفت «ارغوان» ، انگار که تو صدام کردهباشی؛ جذب میشد توی تکتکِ سلولهام. میشد یه بخشِ جدانشدنی از DNAم. میشد اون صدایی که همیشه میپیچه توی گوشم و نمیشه جلوش رو گرفت.
میگفت «ارغوانم تنها ست.» . میگفت «ارغوانم دارد میگرید.» . فکر-رشتهها پنبه میشدن. جرئتم پودر میشد میریخت پایین. «ارغوانم دارد میگرید» . ناخنهام فرو میرفت کفِ دستهام. «ارغوانم دارد میگرید» . سرازیر میشدن اشکهام و نمیشد جلوشون رو گرفت. کفِ دستم زخم شدهبود. میسوخت. تو حواست نبود. جرئتم پودر میشد؛ خودم میشکستم و اونقدر تیکهها ریز بود که دیگه نمیشد سرهمشون کرد. «تو بخوان نغمهی ناخواندهی من.» . فکر-رشتهها پنبه میشدن و پنبهها از سر لجبازی، دوباره میریسیدن خودشون رو، محکمتر از قبل. جرئتم پودر میشد و مصممتر از قبل میشدم هر بار. تو حواست نبود ولی. تکیه دادهبودم به پشتی صندلی و کفِ دستهام میسوخت و خوشم بود که اسمم ارغوان ه. چشمهات بسته بود ولی. چشمهات بسته بود. چشمهات بسته بود.
پینوشت. ربطِ اون نقلقول از «منگی» و پاراگرافهای بعدیتر رو خودم میدونم فقط.
پینوشت. این پست.
No comments:
Post a Comment