07 December 2014

بهشتیِ بال‍ابان.

یک سال و هشت روز از نوشتنِ این پست می‌گذره؛ و Nothing is as it has been . [و I miss your face like hell ؛ که البته موضوعِ این پست نیست و موضوعِ یادداشت‌های شماره‌دارِ دفترقرمزه ست و بیام و خفه شم در این مورد در این‌جا. پ وقتی برام «پنجره زودتر می‌میرد» رو خرید، اوّل‌ش نوشت «برای ارغِ خوب. تا دیگه چس‌ناله نکنه. :*» و خُب، حرفِ پ حجّت ه. ام‌روز هم حینِ تاریخ‌تحلیلی‌صدراسل‍ام، دوباره خوندم «پنجره..» رو، تا دیگه چس‌ناله نکنم و تا دل‌م تنگِ پ بشه و تا دیگه چس‌ناله نکنم؛ دیگه هیچ‌وقت چس‌ناله نکنم. :) -هم‌آهنگ با «دیگه دعوا نکنیم؛ دیگه هیچ‌وقت دعوا نکنیم...»؛ فرازی از «هدیه‌ی جشن سال‌گرد»ِ آقامون افشین هاشمی.- ]

مهربون‌تر م با خودم و با همه‌چیز. مثل‍اً؟ مثل‍اً این که دیگه وقتِ کلیدانداختن، مُچ‌م رو تندی نمی‌کشم عقب که کلید هم سریع از قفل دربیاد -انگار که دارم شمشیرم رو از تنِ آدمی که تازه کُشته‌م‌ش، می‌کِشم بیرون- . مثل‍اً این که دی‌روز، وقتی با فائزه رفتم «لیل‍ا»ی مهرجویی دیدم، به اتفاق‌های بد فکر نکردم و فقط به این فکر کردم که چه قاب‌های قشنگی و به این فکر کردم که چه خانوم‌حاتمی [به سکونِ میم] و جناب‌مصفّا [به سکونِ ب] قشنگ‌ترین‌های دنیا ن با هم. به این هم، که شاید مهرجویی هم به همین فکر می‌کرده وقتی می‌ذاشته‌شون کنارِ هم که خوب‌ترین لیل‍ا و رضای دنیا بشن. و وقتی فائزه نرگس برام خرید، بیش‌تر از هر آدمی که تا حال‍ا براش نرگس خریده‌ن ذوق کردم.

مثل‍اً این که وقتی فکر می‌کنم که «این سرما، از اون پاییزها س که می‌شینه به تن.» ، خودم رو پیاده می‌برم تا انقل‍اب و می‌ذارم آقای گاسپاریان، مُدام بال‍ابان بنوازه برام، از اون بهشتی‌بال‍ابان‌ها، و می‌ذارم همه‌ی خیال‌هام معلّق شن توی سرم -همه‌ی خیال‌هایی که خصوصی‌ترین- و کِیف می‌کنم از قشنگیِ جایی که سرتاپاش رو نوشته‌ها گرفته‌ن. بعد پول‌دارانه‌منش، از کنارِ «بُرهانی» رد می‌شم -همون‌طور که بعضی روزهای دیگه، از کنارِ «دائمی» و «سعید» و «شوریده»- و از آقای تاکسی می‌پرسم «کدوم ماشین می‌ره صنعت؟» و مست می‌شم از گرمای ماشین و سرمای گوش‌هام و غمِ بال‍ابان، که هنوز نمی‌دونم باید «نرمه‌نای» صداش کنم که قشنگ‌تر باشه یا «بال‍ابان» ؛ جای این که توی شلوغیِ چهار بعدازظهرِ مترو گم کنم خودم رو و پیدا نشم هم.

مثل‍اًتر، این که پیاده‌شدنا، فکرِ نرگس‌خریدن می‌زنه به کلّه‌م و فکرِ پیاده‌رفتن تا خونه، نرگس‌به‌دست و بال‍ابان‌به‌گوش. کوه‌ها یه طورِ خوبی معلوم ن از همین پایینی که من م. یه طورِ شفافی. انگار وقتی برسم به خونه، دو قدم جلوتر می‌رسه به کوه‌های سفیدِ خوب، به تنهایی‌ها، به همه‌ی سکون و سکوتی که می‌خوام برسم به‌ش یه روزی. خیال‌هام رو به هم می‌بافم و از گوشه‌های شکل‍اتِ توی کیف‌م ذرّه‌ذرّه جدا می‌کنم و می‌ذارم زیر زبون‌م، می‌ذارم از درون گرم‌م کنه.

که کاسه‌های بزرگ سال‍ادهای اختراعیِ «انجمن گیاه‌خواران مقیم مرکز» -اشاره به یاسی و خودم- ه و «معاشرت‌های ل‍ایتِ کم‌خطر» -به قولِ آیدای کارپه‌دیم- با آدم‌های نو، که می‌کشدم بیرون از خیال‌هام. شکایتی ندارم هم. جُز این که وقتی برمی‌گردم به واقعیت، یادم می‌یاد که هم‌زمان هم سعدی م و هم ساربان، توی این شعر. حال‍ا هِی شب تا سحر نغنوم و اندرزِ کَس نشنوم؛ فایده نمی‌کنه که. I miss your face like hell آخه.
سال‍اددرمانی و موسیقی‌درمانی می‌کنم ولی؛ و می‌ذارم بوی نرگس‌های توی گل‌دونِ قشنگِ بال‍ای میز، مست‌م کنه. توی دل‌م هم کسی هست که یواشکی به‌م می‌گه «It's gonna be alright, kid.» و بال‍ابان می‌نوازه برام که خوش‌حال شم.


× عنوان رو «نوعِ بهشتیِ بال‍ابان» بخونید اوّل؛ بعد «نوع» رو حذف کنید. این‌طور ه که معنی‌ش می‌یاد. :ی
× بخخدا که من یه روزی می‌نویسم تک‌تکِ این دل‌هُره‌ها و تردیدها رو... چه می‌دونید آخه.

No comments: