21 February 2015

در آستانه‌ی اسفند

پرده‌ها را زده‌م کنار؛ آفتاب کم‌جان اسفند افتاده روی تخت و سایه‌روشنِ ناموجودی ست که این ساعتِ روز، به همه‌چیز حکومت می‌کند. بوی چای‌دارچینِ خودساخته‌م پیچیده تو اتاق. Ane Brun پخش می‌شود مُدام. نگاه‌م می‌افتد به آینه‌ی روبه‌رو؛ پای چشم‌هام گود افتاده. خستگیِ ناشی از خواب‌های آشفته‌ی شب‌های اخیر ست. موهای بل‍اتکلیفِ نیمه‌کوتاه و سویی‌شرت کهنه‌ی آستین‌بال‍ازده و چشم‌های گودرفته و روتختی‌های پخش‌وپل‍ا -- اگر هفته‌ی پیش بود دانشگاه بودم ال‍ان ل‍ابد. موهای بل‍اتکلیفِ کوتاه پنهان شده‌بودند زیر مقنعه و تنها چیزی که آشفتگی‌م را می‌توانست نشان دهد، پُرزهای چسبیده به مانتوم بود احتمال‍اً. فکر می‌کنم چه‌قدر Ane Brun مخصوص این وقت‌های پخش‌وپل‍ا ست و چه‌قدر به زندگی شُسته‌رفته‌ی بی‌بوی‌دارچین نمی‌آید. خداوندِ وصل کردنِ موسیقی‌ها به روزها و حالت‌ها م و Ane Brun قطعاً موسیقیِ جاده‌ای نیست، موسیقیِ تابستانی نیست، موسیقیِ شب‌های غریبِ دیر نیست. آخرین ساقه‌طل‍ایی را با یک جرعه‌ی بزرگ از بوی دارچین فرو می‌دهم. پشتِ پنجره، دانه‌های ریز برف دور هم پیچ‌وتاب می‌خورند و فرود نمی‌آیند. فکر می‌کنم Ane Brun چه گذار-طور ست. انگار مخصوصِ وقت‌های بل‍اتکلیفی ست که تمامِ خدامی‌داندچندسالِ آینده‌ت را باید برنامه‌ریزی کنی و از فرط شلوغی دل‌ت می‌خواهد جیغ بکشی. بعد Oh Love ، خلوت‌ترین و نوازش‌طورترینِ موسیقی‌ها، شروع می‌کند به پخش شدن و صدای جمشیدِ رادیوچهرازی بیخِ گوش‌ت می‌گوید «برو یه دوشی بیگیر بیریز همه رو تو چاهک بره پی کارِش، جاش ماهی‌دودی بیار لقمه کنیم شبِ عیدی.» .
دانه‌های برف را دیگر نمی‌شود دید -- انقدر ریز شده‌ند که نامرئی. شاید هم بند آمده برفِ یکهوییِ نصفه‌نیمه. موسیقی ازم می‌پرسد که ..?Tell me, is this real و جوابی نمی‌آید؛ جوابی نیست. آخرین جرعه‌ی چای‌دارچینِ خودساخته‌م را سرمی‌کشم و زل می‌زنم به چشم‌های گودرفته‌م توی آینه‌ی روبه‌رو.

No comments: