دلم میخواست الان توی یه ماشین نشستهبودم که با آخرین سرعت ممکن داره یه جادهی مستقیم خلوت رو میره جلو؛ رانندهش هم تو بودی. دلم میخواست شیشهی پنجره پایین بود، سرم رو تکیه دادهبودم به لبهی پنجره و باد سرد از چشمهام میرفت تو و از سر انگشتهام میزد بیرون. یه چیزی م پخش میشد مثل درخت، یا وقتی دلگیر یی و تنها. همچین چیزی. از اونهایی که فقط باید با آخرین حدّ صدا شنیدشون و مسخ شد. میدونی چی میگم؟ از اونها که نفوذ میکنه به تهِ تهِ وجودت. دلم میخواست درخت میشنیدم و پوست صورتم خشک شدهبود از فرط باد و با آخرین سرعت ممکن دور میشدیم از همهچیز. دلم میخواست کمتر از نیم متر فاصله داشتی باهام و با آخرین سرعت ممکن جادهی مستقیم خلوت رو میرفتیم جلو. بعد زیرلبی میگفتم «اون درخت سربلند پرغرور که سرش داره به خورشید میرسه...» و ساکت میشدم و صدای باد قاتی میشد با صدای ابی و میپیچید توی سرم. میدونی چی رو میگم؟..
No comments:
Post a Comment