یک.
میم عزیز؛
عملیات عادتکردن به گوشیِ نو با موفقیت انجام شد و حالا دیگر مستطیل پنجاینچی از بین انگشتهام نمیلغزد. انگار دستِ یکوجبیم کش آمده. البته به لحاظ تکنیکی، دستِ همه یک وجب ست؛ ولی خب. حتّی موفق شدهم یکدستی تکست تایپ کنم باهاش. کُندترین م، طبعاً. ولی باز هم جای خوشوقتی ست که چه زود منطبق شدهم با ابعاد جدید دمدستیترین شیءم.
راستش از پنجشنبه که خریدمش -تماماً با موجودی بیزبانِ پساندازشدهی خودم- تا الان، فقط سه نکتهی منفی پیدا کردهم که خب دوتاش تا الان رفع شده. اولیش همین مقولهی قطر پنجاینچیش بود، که دوست داشتم با جملهی «برام بزرگ ه.» ازش یاد کنم -- انگار بلوزی با آستینهای خیلی بلند؛ یا شلوارجین دمپاگشادی که پاچههاش دنبال قدمهام روی زمین کشیدهشود. دومی این که بعد از نصب اپلیکیشنِ Last.fm ، همچنان به اسکرابلنکردنِ موسیقیهام ادامه میداد و بعد از پنج روز تقلا و زیروروکردنِ همهی نقاط مرتبط گوشی، به «رهاش کن بره رئیس.» جامهی عمل پوشاندم و تصمیم خرَد جمعی [«جمع» یعنی من و خواهر؛ تنها اسکرابلکنندگان حاضر در شعاع یک کیلومتری.] بر این شد که از اپلیکیشنِ دیگری استفاده کنم. و بابتِ سومی مسخرهم نکن، ولی واقعاً و بیشوخی، خیلی غمزده م که به خاطر دستهای یکوجبی، نمیتوانم مستطیل پنجاینچی را راحت و سریع توی یک دست بچرخانم و فشارهای روانی محیط بیرون و درون را تخلیه کنم روی بیضیهای رسمشدهدرهوا. به شین که گفتم، در جواب یک دونقطه و یکعالمه پرانتز بسته گذاشت و در ادامه خاطرنشان کرد «عه؟ پس به درد نمیخوره که.» . تو شین نباش ولی؛ و از بیماریهای روانیم حمایت کن. هقهقِ مربوط به جملهی قبلی را ضمیمه میکنم.
دو.
میم عزیز؛
از وقتی که جملهی قبلی را نوشتم چهار ساعت میگذرد. حالا لمیده م بین بالشها و تمام انرژیم را به کار میگیرم تا این جملهها را بنویسم -- و تازه فقط در ذهنم. نوشتنِ فیزیکی از توانم خارج ست عجالتاً. خودت آشنا یی با کرختیِ آخر اسفند و دم عید. انگار همهی برجهای مخابراتی دنیا فقط سیگنال خوابآور پخش میکنند. و بعد مشاورهای نابغهی کنکور به همه توصیهی «دوران طلایی نوروز را جدی بگیرید» میکنند! تنها کاری که با این روزها میشود کرد، جدینگرفتن ست. «رهاش کن بره رئیس.»کردن. غلتوواغلت بین پتوها و گوش کردن به ترقتوروق باران روی کانال کولر و زلزدن به چمدان خالی درباز وسط اتاق -خیر، هنوز حوصله نکردهم وسایل سفر یکهفتهای به ولایت را جمع کنم و بله، میدانم اگر همین شیوه ادامه پیدا کند مامان به زودی مرتکب قتل خواهدشد- و اینستاگرامگردی بیهدف.
میم
گفتم اینستاگرامگردیِ بیهدف، چون میخواستم شروع کنم به غرغر که جهانیان گندِ همهچیز را درمیآورند و آخرین دستاوردشان ترکیبی از دریمکچر، گربه و سفال لعابدار بوده؛ همزمان Starred Items اینوریدرم را میخواندم که رسیدم به این پستِ Phantasmagoria . میدانم هیچوقت حوصله نداشتهیی لینکها را باز کنی و میدانم تنبلیت منجر شده به این که هیچوقت باعث نشدهم وبلاگِ جدیدی را به Subscriptions فیدریدرت اضافه کنی. بیا متنِ لینک را بخوان. بیا ذوق کن به خوبیِ نوشتههاش. بیا با هم ذوق کنیم. فقط بیا.
«در دنیایمان چقدر جا هست؟
داشتیم فکر میکردیم با هم که این تلاشی که ما برای یادگرفتن و نقدِ هنری میکنیم، آیا در نهایت موجب نمیشود که از خیلی از چیزهایی، که قبلا لذت میبردیم، دیگر لذت نبریم؟ آیا آگاهی، گسترهی لذتهای زندگی را تنگتر نمیکند؟ و چرا آدم باید دامنهی لذتهایش را روزبهروز تنگتر کند؟ آیا ما عموما تلاشمان این است که دامنهی فهممان را از دنیا کوچکتر کنیم، تا "نفهمها" را نفهمیم؟ که دامنهی لذتمان را تنگتر کنیم؟ دامنهی معاشرانمان را تنگتر کنیم؟ خودمان را محدود کنیم میان همهی آنها که بوردیو و آدورنو و فوکو را حفظاند، و موسیقی فلان گوش میکنند فقط، و نقاشی بیسار به دیوار خانهشان میآویزند؟ و شوخیهایی نمیکنند که خاطرِمان را آزردهتر از این که هست کنند؟ آیا دنیا به قدر کفایت تنگ نیست؟»
میبینی چه میگویم؟ حالا درست نمیدانم غرغرهام که «گند فلانچیز هم درآمده» ، تنگ کردن دنیام به صورت خودجوش ست یا انحصارطلبی یا چه. یادت هست یک بار بهت گفتم وبلاگخواندن اعصابم را خدشهدار میکند چون چالش فکری جدید میسازد برام و من خستهترین م برای جنگهای درونی جدید؟ یادت هست پرسیدی منظورم چی ست و هیچ مثالی به ذهنم نرسید؟ بیا؛ مثال. تکتک پستهای همین Phantasmagoria ، مثال. مجبورم میکند به همهچیز طوری نگاه کنم که قبلاً هیچوقت نه؛ و با اغراق، هربار با بغض فیدش را میبندم. ورژن بیاغراقش میشود «و هر بار با سالادترین حالت مغزم فیدش را میبندم» .
باز مینویسم. طولانیتر از این حرفها ست نامهت. حوصله داری بخوانی؟
سه.
میم جانم
بیا ادوارد بلوم را دوست داشتهباش. گفتهبودم بهت که چه ادوارد یی و چه حسادت میکنم به ادواردبلومیسمت؟ که هنوز دنبال اقیانوس یی برای شناکردن و من جرئت ندارم از غارم بزنم بیرون. جایی از فیلم هست -همان اوایل- که ادواردِ نوجوان را به تخت بستهند که سرعت رشد ناگهانیش کنترل شود و ادواردِ پدر برای پسرش تعریف میکند که:
«I spent the better part of three years confined to my bed, with the encyclopedia being my only means of exploration. I had made it all the way to the G’s, hoping to find an answer to my “gigantificationism”, when I uncovered an article about the common goldfish. “Kept in a small bowl, the goldfish will remain small. With more space, the fish will grow double, triple, or quadruple its size.” It occurred to me then that perhaps the reason for my growth was that I was intended for larger things.»
نیم ساعت پیش، چمدان درباز وسط اتاق را رها کردم چون عمل «جمع کردن وسایل سفر» زیادی خستهکننده و فرسایشی پیش میرفت. پناه بردم به جادو و تخیل آقای برتون، مثل همیشه، و Big Fish دیدم، مثل همیشه. مطمئن بودم اگر همین الان برایت نقلقولش نکنم هیچوقت نخواهمکرد. در ضمن [این مسئله همین الان به ذهنم رسید] شاید خیلی هم دور نیستم از ادواردبلومیسم. ادوارد اول از همه پاهاش شروع کرد به رشدکردن و من دستهام.. اگر ماه بعد بهت نوشتم که به تخت بسته شدهم تا رشدم را کنترل کنند، خیلی متعجب نشو. [و خارج از مسخرهبازی، ادواردبلومیسم را واقعاً کمتر از قبل دور میبینم از خودم. وقتی آمدی توضیح میدهم برات کاملاً؛ و تا آن موقع میتوانی افتخار باشی ازم.]
چهار.
عزیزترین میم دنیا؛
اگر الان اینجا بودی دیگر نیازی نبود نامه بنویسم بهت. مینشستیم روی کاناپهی زرد، پتوی اختصاصیم را میکشیدیم روی زانوهامان، من مافین شکلاتی را ذرهذره با گالن چایم فرو میدادم و تو با ترکیب غریبت از شیر و شکلات و قهوه سرگرم میشدی، تا ابد خوشبخت بودیم. لابد موسیقی پسزمینه را هم تو انتخاب میکردی که هنوز به سلیقهم و کشف و شهودهای ناگهانیم اعتماد نداری.
کجا یی؟
No comments:
Post a Comment