23 July 2015

باید همون لحظه‌ها رو دودستی می‌چسبیدیم و وِرد می‌خوندیم که At this moment, I swear, we are infinite . باید می‌موندیم زیر همون درخت سفیدپوش فروردین و زیر بارون خیسِ خیس می‌شدیم و از جامون تکون نمی‌خوردیم. چه می‌دونستیم اگه یه لحظه فشار دست‌مون رو کم کنیم، از بین انگشت‌هامون می‌لغزه و می‌ره؟ باید کاناپه‌ی اون کافه‌ی نجات‌دهنده‌ی خوش‌رنگ رو بغل می‌کردیم و هیچ‌وقت نمی‌ذاشتیم دور شه ازمون.

«آه، ای یقین گم‌شده؛ ای ماهیِ گریز؛ از برکه‌های آیینه لغزیده توبه‌تو...»


× اون‌جایی از ه.آ.م.ی.م که تد و رابین تا صبح راه می‌رن کنار دریا و حرف می‌زنن؛ که ته‌ش رابین مث بادکنک بچگی‌های تد از دست‌ش جدا می‌شه و می‌ره بال‍ا.

No comments: