آقای عزیز،
احیاناً نامه نوشتن برایتان غریبه نیست؟
میخواستم بدانید که کابوس میبینم. داد میزنم و گریه میکنم و تا حد مرگ از مسخرهترین چیزها میترسم و از خواب نمیپرم، هر کار میکنم از خواب نمیپرم. میخواستم بدانید که کمحرفتر از همیشه شدهم و جز عدهی دستچینشدهای، در جواب صداشدن اسمم از سوی بقیه هیچ واکنشی نشان نمیدهم. که چندین و چند روز ست که جلوی پردههای نازک اتاق، ملافه به دیوار کوبیدهم و در تاریکی زندگی میکنم تا رنگم پریدهتر شود. تا به خیالِ خودم قشنگتر باشم.
آقای عزیز،
نمیدانم این نامه به دستتان میرسد یا نه. حتا نمیدانم وقتی اسمم را روی پاکت میبینید نگهش میدارید که بعداً سر فرصت بخوانیدم، یا دو بار پارهش میکنید و خداحافظ. ولی باید میدانستید که هیچچیز، هیچوقت تقصیر من نبوده. تقصیر شما هم نبوده. بعد از خوردن بستنیهای زیادیسردِ بیمزه بود که حنجرهم منجمد میشد و هیچ صدایی ازش درنمیآمد. دست خودم نبود که وقتهایی که اتفاقاً باید حرف میزدهم، روی صندلی کوتاه سفیدی تنم را جمع کردهم و زل زدهم به کفشهام. نباید بستنیفروشی میرفتیم که در سکوت روبهروی هم بنشینیم و تماشا کنیم که شکلاتی و نارگیلیِ مذاب چهطور کمکم قاتی میشوند و میپیچند دور هم. شما شکلات دوست نداشتید. اصلاً بستنی دوست نداشتید. چرا گفتید برویم آنجا؟ تقصیر پاییز هم بود. شکلاتهای پاییز مزهی قهوهی زیادیدمکشیده میدهند. هیچچیز، زیادیش خوب نیست اصلاً.
هر شب تا صبح کارتون میبینم -- سریال کارتونیای برای کودکان هشت تا حداکثر چهارده ساله. داستانش در شهرکی میگذرد که پُر است از موجودات فراطبیعی، و دوتا بچهی دوازدهساله هر اپیزود درگیر اتفاق جدیدی میشوند. منطق میگوید هر اپیزود بیستدقیقهای «باید» ختم به خیر شود. اگر بچهها و دوستهاشان در فروشگاه جنزدهای گیر میافتند، تا پانزده دقیقهی بعد قطعاً راهی پیدا شده که خارج شوند و ترجیحاً جنهای کذا هم نابود -یا به طرز غریبی، مهربان و انساندوست- شدهباشند. منطق میگوید همیشه باید کودکان باهوش و خوششانس باشند و با همکاریِ هم به دشمنانشان غلبه کنند؛ هرقدر زامبیها حمله کنند مهم نیست. ولی من -بله، من- ذهنِ بیماری پیدا کردهم که از زامبیهای سبز لزج وحشت میکند و با چشمهای گشادشده منتظر خوردهشدن مغزهای بچههای دوازدهساله ست. که همهی «منطق میگوید»ها و هپیاندینگها را فراموش میکند و مطمئن ست که در انتها هیولای چندچهرهی ته تونل پیروز خواهدشد.
شما هیچوقت نمیترسیدید، آقای عزیز. شما از هیچچیز نمیترسیدید. حتا از من.
مغازهی کنار دانشگاه آلبوم تمبر میفروشد. هر هفته، دوشنبه ظهر آنجا م و آلبومها را ورق میزنم. چندتایی تمبر هست که چشمم را گرفته. اگر هنوز ارزش داشتند، قشنگترینهاشان را میخریدم و میچسباندم پشت همین پاکت و منتظر مینشستم تا برسند به دستتان؛ پاکت را که پشتورو میکنید نگاهتان روی سرخی رنگورورفتهی تمبر مکث کند و بعد اسمم را ببینید با حروف درهممچالهشده -انگار توی بستهای خودم را فرستادهباشم پشت در آپارتمانتان، یک لحظه دستم را بیرون آوردهباشم که در بزنم و بعد از شنیدن تقّهها، از خجالت قوز کردهباشم گوشهی جعبه و از درزدنم پشیمان شدهباشم- . شاید به خاطر قشنگی تمبرها پاکت نامهم را نگه میداشتید.
روی تمبرهای زشتی که ارزش دارند، حروف الفبا چاپ شده با خط نستعلیق. انحنای «و» روی این تمبر شبیه شما ست. باید چندتا «و» بچسبانم و چندتا «م» . نمیدانم هزینهی پست چهقدر میشود. تا میتوانم باید «م» استفاده کنم. مثل خودم که سُر میخورم از انتهای حروف.
آقای عزیز،
من هیچوقت مقصر نبودم. من فقط مطمئن بودم که هیولای چندچهرهی ته تونل پیروز میشود. وقتی حنجرهم منجمد شد فراموش کردهبودم که ترسی در کار نیست؛ که هیچوقت حق ندارم بترسم.
باور کنید من هیچوقت مقصر نبودم.
الف
احیاناً نامه نوشتن برایتان غریبه نیست؟
میخواستم بدانید که کابوس میبینم. داد میزنم و گریه میکنم و تا حد مرگ از مسخرهترین چیزها میترسم و از خواب نمیپرم، هر کار میکنم از خواب نمیپرم. میخواستم بدانید که کمحرفتر از همیشه شدهم و جز عدهی دستچینشدهای، در جواب صداشدن اسمم از سوی بقیه هیچ واکنشی نشان نمیدهم. که چندین و چند روز ست که جلوی پردههای نازک اتاق، ملافه به دیوار کوبیدهم و در تاریکی زندگی میکنم تا رنگم پریدهتر شود. تا به خیالِ خودم قشنگتر باشم.
آقای عزیز،
نمیدانم این نامه به دستتان میرسد یا نه. حتا نمیدانم وقتی اسمم را روی پاکت میبینید نگهش میدارید که بعداً سر فرصت بخوانیدم، یا دو بار پارهش میکنید و خداحافظ. ولی باید میدانستید که هیچچیز، هیچوقت تقصیر من نبوده. تقصیر شما هم نبوده. بعد از خوردن بستنیهای زیادیسردِ بیمزه بود که حنجرهم منجمد میشد و هیچ صدایی ازش درنمیآمد. دست خودم نبود که وقتهایی که اتفاقاً باید حرف میزدهم، روی صندلی کوتاه سفیدی تنم را جمع کردهم و زل زدهم به کفشهام. نباید بستنیفروشی میرفتیم که در سکوت روبهروی هم بنشینیم و تماشا کنیم که شکلاتی و نارگیلیِ مذاب چهطور کمکم قاتی میشوند و میپیچند دور هم. شما شکلات دوست نداشتید. اصلاً بستنی دوست نداشتید. چرا گفتید برویم آنجا؟ تقصیر پاییز هم بود. شکلاتهای پاییز مزهی قهوهی زیادیدمکشیده میدهند. هیچچیز، زیادیش خوب نیست اصلاً.
هر شب تا صبح کارتون میبینم -- سریال کارتونیای برای کودکان هشت تا حداکثر چهارده ساله. داستانش در شهرکی میگذرد که پُر است از موجودات فراطبیعی، و دوتا بچهی دوازدهساله هر اپیزود درگیر اتفاق جدیدی میشوند. منطق میگوید هر اپیزود بیستدقیقهای «باید» ختم به خیر شود. اگر بچهها و دوستهاشان در فروشگاه جنزدهای گیر میافتند، تا پانزده دقیقهی بعد قطعاً راهی پیدا شده که خارج شوند و ترجیحاً جنهای کذا هم نابود -یا به طرز غریبی، مهربان و انساندوست- شدهباشند. منطق میگوید همیشه باید کودکان باهوش و خوششانس باشند و با همکاریِ هم به دشمنانشان غلبه کنند؛ هرقدر زامبیها حمله کنند مهم نیست. ولی من -بله، من- ذهنِ بیماری پیدا کردهم که از زامبیهای سبز لزج وحشت میکند و با چشمهای گشادشده منتظر خوردهشدن مغزهای بچههای دوازدهساله ست. که همهی «منطق میگوید»ها و هپیاندینگها را فراموش میکند و مطمئن ست که در انتها هیولای چندچهرهی ته تونل پیروز خواهدشد.
شما هیچوقت نمیترسیدید، آقای عزیز. شما از هیچچیز نمیترسیدید. حتا از من.
مغازهی کنار دانشگاه آلبوم تمبر میفروشد. هر هفته، دوشنبه ظهر آنجا م و آلبومها را ورق میزنم. چندتایی تمبر هست که چشمم را گرفته. اگر هنوز ارزش داشتند، قشنگترینهاشان را میخریدم و میچسباندم پشت همین پاکت و منتظر مینشستم تا برسند به دستتان؛ پاکت را که پشتورو میکنید نگاهتان روی سرخی رنگورورفتهی تمبر مکث کند و بعد اسمم را ببینید با حروف درهممچالهشده -انگار توی بستهای خودم را فرستادهباشم پشت در آپارتمانتان، یک لحظه دستم را بیرون آوردهباشم که در بزنم و بعد از شنیدن تقّهها، از خجالت قوز کردهباشم گوشهی جعبه و از درزدنم پشیمان شدهباشم- . شاید به خاطر قشنگی تمبرها پاکت نامهم را نگه میداشتید.
روی تمبرهای زشتی که ارزش دارند، حروف الفبا چاپ شده با خط نستعلیق. انحنای «و» روی این تمبر شبیه شما ست. باید چندتا «و» بچسبانم و چندتا «م» . نمیدانم هزینهی پست چهقدر میشود. تا میتوانم باید «م» استفاده کنم. مثل خودم که سُر میخورم از انتهای حروف.
آقای عزیز،
من هیچوقت مقصر نبودم. من فقط مطمئن بودم که هیولای چندچهرهی ته تونل پیروز میشود. وقتی حنجرهم منجمد شد فراموش کردهبودم که ترسی در کار نیست؛ که هیچوقت حق ندارم بترسم.
باور کنید من هیچوقت مقصر نبودم.
الف
No comments:
Post a Comment