ساعت ده شب، آشپزخونه رو به هم ریختهبودم به بهانهی «دلم نونپنجرهای میخواد» .
ترازوی مامان رو گذاشتم جلوم، توی پیمانهی سبز روش آرد ریختم. چهلوسه گرم؟ نخیر، قبول نیست. باید دقیق باشم. خیلی خیلی آروم، جوری که انگار دارم عمل پیوند قلب انجام میدم، از روش انقدر برداشتم تا عدد روی صفحهی ترازو دقیقاً چهل شد. پیمانه رو بردار و خالیش کن توی کاسه. پیمانه رو تمیز بشور و خشک کن. هشتاد میلیلیتر شیر رو خالی کردم تو کاسه. جلوی دستت رو خلوت کن و نذار تلنبار شه ظرفها و مواد اولیه و قاشقهای کثیف. انقدر شیر و آرد رو هم زدم که مچم درد گرفت و گلولههای خیسخوردهی آرد محو شدن. تخممرغ رو شکستم توی کاسه و دو نیمهی پوستش رو با بیتوجهی تصنعی انداختم کنار سینک -انگار معجونی که دارم میسازم به قدری حساس ه که حتا فرصت ندارم آشغالها رو با دقت دور بریزم و هر ثانیه توی عملآوردن درستِ محلولم حیاتی ه؛ صرفاً که حس «آشپزی کردن» منتقل شه بهم- و انقدر با چنگال هم زدم که مچم از درد بیحس شد. واقعاً بیحس شد.
قالب رو بذار توی تابهی روغن که داغ بشه. مامان از هال گفت پودر قند یادت نره. پودر قند، ظرفِ سرخشدهها، دستمالی که روغن رو به خودش جذب کنه، چنگال برای گاهاً هم زدنِ مایه که آرد تهنشین نشه. همهچیز دم دست و به ترتیبِ احتیاج. مانیکای درون که برانگیخته شد، دوست داره در نهایتِ خودش ظاهر شه. قالب که داغ شد، روغنش رو با دستمال بگیر و با دقت تا لبه فرو کن توی مایه، فرو ببر توی روغن. مایه جلزولز کرد و از قالب جدا شد. حتماً بذارشون روی دستمال که روغنشون رو بگیره. نونپنجرهایِ کودک رو برگردوندم تا اونطرفش هم طلایی بشه.
ده ثانیه بعد، در حال پودر قند پاشیدن روی نونپنجرهای بالغِ تازهازروغندراومده، مانیکای درون به پهنای صورت لبخند میزد و همهچیز رو یادش رفتهبود -- حتا این که کودکانش بوی تخممرغ میدن نه وانیل؛ چون یادش رفتهبود اضافه کنه به مایه. یادش رفتهبود که یه چیزی کم ه اون وسط.
ترازوی مامان رو گذاشتم جلوم، توی پیمانهی سبز روش آرد ریختم. چهلوسه گرم؟ نخیر، قبول نیست. باید دقیق باشم. خیلی خیلی آروم، جوری که انگار دارم عمل پیوند قلب انجام میدم، از روش انقدر برداشتم تا عدد روی صفحهی ترازو دقیقاً چهل شد. پیمانه رو بردار و خالیش کن توی کاسه. پیمانه رو تمیز بشور و خشک کن. هشتاد میلیلیتر شیر رو خالی کردم تو کاسه. جلوی دستت رو خلوت کن و نذار تلنبار شه ظرفها و مواد اولیه و قاشقهای کثیف. انقدر شیر و آرد رو هم زدم که مچم درد گرفت و گلولههای خیسخوردهی آرد محو شدن. تخممرغ رو شکستم توی کاسه و دو نیمهی پوستش رو با بیتوجهی تصنعی انداختم کنار سینک -انگار معجونی که دارم میسازم به قدری حساس ه که حتا فرصت ندارم آشغالها رو با دقت دور بریزم و هر ثانیه توی عملآوردن درستِ محلولم حیاتی ه؛ صرفاً که حس «آشپزی کردن» منتقل شه بهم- و انقدر با چنگال هم زدم که مچم از درد بیحس شد. واقعاً بیحس شد.
قالب رو بذار توی تابهی روغن که داغ بشه. مامان از هال گفت پودر قند یادت نره. پودر قند، ظرفِ سرخشدهها، دستمالی که روغن رو به خودش جذب کنه، چنگال برای گاهاً هم زدنِ مایه که آرد تهنشین نشه. همهچیز دم دست و به ترتیبِ احتیاج. مانیکای درون که برانگیخته شد، دوست داره در نهایتِ خودش ظاهر شه. قالب که داغ شد، روغنش رو با دستمال بگیر و با دقت تا لبه فرو کن توی مایه، فرو ببر توی روغن. مایه جلزولز کرد و از قالب جدا شد. حتماً بذارشون روی دستمال که روغنشون رو بگیره. نونپنجرهایِ کودک رو برگردوندم تا اونطرفش هم طلایی بشه.
ده ثانیه بعد، در حال پودر قند پاشیدن روی نونپنجرهای بالغِ تازهازروغندراومده، مانیکای درون به پهنای صورت لبخند میزد و همهچیز رو یادش رفتهبود -- حتا این که کودکانش بوی تخممرغ میدن نه وانیل؛ چون یادش رفتهبود اضافه کنه به مایه. یادش رفتهبود که یه چیزی کم ه اون وسط.
3 comments:
صادقانه مي نويسيد،باز بنويسيد
چقدر من این توصیفاتِ خاص و دقیقت رو دوست دارم که ترغیبم می کنه دقیق تر ببینم. همه چیز رو کلمه ای ببینم!
نمی دونم هیجانم از خوندنِ واژه هایِ خوب خوب رو چطور باید منتقل کنم، واسه همین همیشه خواننده یِ خاموشم :د
ولی مرسی که می نویسی.
چقدر پروسه یِ کامنت گذاشتن واسه ت سخته :-خنگ :))
گفتم اعلام کنم که مهشادم :-" گوگل اکانت هم ندارم :-"
مدلِ دیگه ای هم پیدا نکردم اسمم بیاد اون بالا :-""""
Post a Comment