07 August 2015

This Magic Spell You Cast

وقتی نشسته‌بودم پشت میز آشپزخونه و دست‌هام رو دورِ ماگ چای حلقه کرده‌بودم و آسمون صورتی و طل‍ایی بود، فهمیدم که چه‌قدر دل‌م برای پاییز تنگ شده. وقتی خواب‌م نمی‌اومد و این‌جا رو تا همین روزهای پارسال شبیه‌سازی کرده‌بودم و مُرده‌بودم از فرط پیری و فرسودگی. وقتی جسم‌م تو آشپزخونه بود و ذهن‌م توی «مربع» و «دایره» و پارک ملّت و تجریش پرسه می‌زد و مث تدِ بزرگسال، برای هر قدم‌ش یه قصّه از جوونی‌هاش داشت و قصّه‌هاش جلوش -جلوی ذهنِ متحرکِ سرگردان‌ش- رژه می‌رفتن و خودشون رو به رُخ می‌کشیدن. که زل زده‌بودم به آسمونی که خورشیدش برای چندمیلیاردمین‌بار داشت طلوع می‌کرد، و فکر می‌کردم «آخرین باری که با این دقت رنگ‌ها رو دیده‌بودم کِی بوده؟» و صدای Daniela Andrade یی که La Vie en Rose تعریف می‌کرد می‌اومد.
وقتی کفِ دست‌هام از گرمای چای داغ شده‌بود و از بوی چوب دارچین منگ بودم فهمیدم که چه‌قدر دل‌م برای پاییز تنگ شده.

3 comments:

aimoi said...

جدید آقا. جدید. عه. حالا ما هی هیچی نمی‌گیم. قبلنا سبک وبلاگ متفاوت بود با سبک اینا؟
?-:

+ عمدن ساعت نوشتن پست رو دستکاری کردی یا مشکل داره سیستم زمانی این‌جا؟ رو زمان جای دیگه‌ای تنظیم نیست که؟ (((:

Arghavan. said...

عمداً ساعتِ نوشتن رو دستکاری کردم. :ی همون تایمی رو گذاشتم که نوشته‌بودم‌ش.

Unknown said...

آآآآ، چقدر خوب که این‌جا رو داشتی و داری. چون می‌ترسیدم که گمت کنم.واااقعا می‌ترسیدم که گمت کنم :>>:')