اشکها بیصدا از گوشههای چشم راه کشیدند رفتند توی گوشهام. صدای دریا میشنیدم فقط. دریای شمال عید نودوسه؛ دریای جنوب عید نودوچهار؛ دریای اشکهای سال نودوسه و بعد و قبلش و هر زمانی که به تو ربطی داشته. در دنیای پشت پنجرهی اتاق -ناامنترین- ، چیزی شکست و فقط صدای خردشدنش را میشنیدم. وسط صدای دریا و طعم شور اشک. دههزاربار شکست. پودر شد. انگار هیچوقت وجود نداشته.
گلدانهای کوچک را انداختم توی جعبهی کفش کهنه، کنار بستهی هرگزبازنشوندهی دستمالکاغذی و دو سه تا فال حافظ که وسط خیابان به زور خریدهبودم و اردک مسخرهی شیشهای؛ ذرهای مهم نبود که بشکنند یا نه.
هفتهی پیش که ش. پاش روی آجر لغزیدهبود، از نوک انگشتهاش تا بالای بازوش کشیده شدهبود به دیوار قدیمی و حالا بلوز آستینکوتاه پوشیدهبود که زخمهاش اذیت نشوند. ردّ خراشها سرتاسر دستش مشخص بود و جابهجا چسب زخم و باندپیچی. امروز وقتی کنار چای نیمروزی دوتاییمان کیک شکلاتی هم سفارش دادهبودیم که حالم بهتر باشد، بهم گفت «مثِ این زخمهای من ه این هم. حالا که دیر رسیدی بهش، فقط باید بذاری زمان بگذره. خوب میشه؛ ولی خب جاش میمونه دیگه. میدونی؟» . سرم را به تایید تکان دادم. نگاهم به زخم پهن ساعدش بود که بعد از یک هفته، هنوز مثل روز اول تازه و ترسناک. گفت «You're going to feel better soon.» روی دیوار سیاه کنارش، با گچ سفید همین جمله را نقاشی کردهبودند. دلم خواست ازش با ذهنم عکس بگیرم، همانطور غیرعادیِ مهربان، کنار جملهی گچیِ همیشههای لمیز. نپرسیدم «اگه خوب نشدم چی؟ اگه زخمه بسته نشد؟» . نگفتم «خودت یه لحظه آجر از زیر پات در رفت و به این اوضاع افتادی. از من چه انتظاری داری جداً؟» . چایم را سر کشیدم که گلوم را سوزاند. تا تهِ وجودم سوخت.
از دنیای پشت پنجرهی اتاق -ناامنترین- ، صدای دریا میآمد. صدای جیغ کسی که دستوپا میزد تا غرق نشود. صدای خردشدن گلدانهای کوچک سفالی که روزی مهم بودند و حالا دیگر نه.
× عنوان از Where Friend Rhymes with End - Ane Brun .
گلدانهای کوچک را انداختم توی جعبهی کفش کهنه، کنار بستهی هرگزبازنشوندهی دستمالکاغذی و دو سه تا فال حافظ که وسط خیابان به زور خریدهبودم و اردک مسخرهی شیشهای؛ ذرهای مهم نبود که بشکنند یا نه.
هفتهی پیش که ش. پاش روی آجر لغزیدهبود، از نوک انگشتهاش تا بالای بازوش کشیده شدهبود به دیوار قدیمی و حالا بلوز آستینکوتاه پوشیدهبود که زخمهاش اذیت نشوند. ردّ خراشها سرتاسر دستش مشخص بود و جابهجا چسب زخم و باندپیچی. امروز وقتی کنار چای نیمروزی دوتاییمان کیک شکلاتی هم سفارش دادهبودیم که حالم بهتر باشد، بهم گفت «مثِ این زخمهای من ه این هم. حالا که دیر رسیدی بهش، فقط باید بذاری زمان بگذره. خوب میشه؛ ولی خب جاش میمونه دیگه. میدونی؟» . سرم را به تایید تکان دادم. نگاهم به زخم پهن ساعدش بود که بعد از یک هفته، هنوز مثل روز اول تازه و ترسناک. گفت «You're going to feel better soon.» روی دیوار سیاه کنارش، با گچ سفید همین جمله را نقاشی کردهبودند. دلم خواست ازش با ذهنم عکس بگیرم، همانطور غیرعادیِ مهربان، کنار جملهی گچیِ همیشههای لمیز. نپرسیدم «اگه خوب نشدم چی؟ اگه زخمه بسته نشد؟» . نگفتم «خودت یه لحظه آجر از زیر پات در رفت و به این اوضاع افتادی. از من چه انتظاری داری جداً؟» . چایم را سر کشیدم که گلوم را سوزاند. تا تهِ وجودم سوخت.
از دنیای پشت پنجرهی اتاق -ناامنترین- ، صدای دریا میآمد. صدای جیغ کسی که دستوپا میزد تا غرق نشود. صدای خردشدن گلدانهای کوچک سفالی که روزی مهم بودند و حالا دیگر نه.
× عنوان از Where Friend Rhymes with End - Ane Brun .
No comments:
Post a Comment