از سرما میلرزم و جورابهای آبی پشمیم رو میکشم بالاتر تا روی زانوهام رو هم بپوشونن. یک هفته ست که سردم ه. شبها روی تیشرت آبی یاسی -که روش یه لنگر بزرگ قرمز کشیده شده، با خطهای پهن افقی سفید- سوییشرت کهنهی گرم میپوشم و میخزم زیر پتو؛ صبحها نیم ساعت زودتر از وقتی که باید بیدار میشم که تنم به سرما عادت کنه و چشمهام به نور -- گونهی تازهکشفشدهیی از موشِ کور م گویا. پاهای جورابپوشم رو که میذارم روی سرامیکها، باز سرما نفوذ میکنه به تهِ وجودم. عادت کردهم ولی. باید عادت کنم. لخلخ میکنم تا آشپزخونه و تا بطری آبپرتقال؛ قرص زرد بیآزار رو با یه جرعهی بزرگ از چیزی که قرار ه «سرشار از ویتامین» باشه میدم پایین و مسیرِ اومده رو دوباره لخلخکنون برمیگردم تا اتاق. تا وقتی که انرژی بگیرم برای مواجهشدن با باقیِ دنیا.
از سرما میلرزم. بهار میگه «هوا که گرم ه!» و صدای کولر مییاد. مامان که از همه گرماییتر ه میشینه جلوی دریچهی کولر، جوری که باد مستقیم بخوره بهش. ولی من از سرما میلرزم و خودم رو توی پلیور توسی بابا قایم میکنم. لیوان عظیمالجثهی سبز -مخصوص چای خوردنِ دانشگاه- پر و خالی میشه. چوب دارچین هم میندازم توش تا قشنگتر به نظر برسه زندگیم. خوشبو و قشنگ. مث بطری بنفش عطر یاسی که گذاشتهمش کنار آینهم. آینهم بوی شال زرد مهرهدار یاسی گرفته.
زل میزنم به کاغذ موسوم به «آینهی دق» که برنامههای هفتهم در طول این ترم رو نشون میده، با رواننویسهای نارنجی و آبی روشن و توسی؛ چهارزانو روی صندلی میشینم که پاهام -با وجود دوتا جوراب پشمی روی هم- یخ نزنه؛ از راست به چپ و چپ به راست میچرخم و میذارم موسیقی آقای Alexandre Desplat پُرم کنه. ذرهذره چای رو سر میکشم و توی قفسههای ذهنم، فولدر «دانشگاه» رو میکشم بیرون به جای فولدر «رفقا؟» و سعی میکنم بهش بپردازم و به خستگیِ دلپذیرِ آخر روز، وقتی از دانشگاه برمیگردم و نای نفس کشیدن ندارم حتا، فکر میکنم و به حس مفیدبودنم، حینِ خستگی کشنده. جواب نمیده ولی. همچنان درس نمیخونم؛ با وجود این که همهی درسهام رو هم دوست دارم. چای رو ذرهذره سر میکشم که سرمای درونم رو ذوب کنه و از تهِ دل امیدوار م چای مثِ همیشه معجزه کنه برام.
«با یه سیگنالِ معکوس سر از اینجا درآوردم، سیگنال برعکس. دیگه شنیده نمیشم. من یه مرد عصبانی م. الان دو روز ه اینجام اما دیگه اهمیتش به چپم هم نیست. من اینکاره نیستم. از پست اون سبزهها یه سری مدام سرک میکشن دو روزه. پشت پاهام خواب رفته؛ سنگین شدهم. احساس میکنم دو تُن وزنم ه. مغزم تعجب میکنه که چهطوری این نهنگ رو فرمون میده. همهی حسخوبآ از خواب به بعد ه. میکشمش نهنگ رو تا دم تخت و پرتابش میکنم تا خودش واسه خودش خوابش ببره. تو خواب تا دلم بخواد فریاد میکشم، به هر زبونی که دلم بخواد، سر هر کسی که بخوام. دلم تنگ نمیشه اونجا، دیگه گشاد میشه. مکافات دوباره از موقعی ه که بیدار میشم. دوباره دلتنگی و یه سری پوزهبند یهبارمصرف. روزی یه بار عوض میکنن. این نسخهی دکتر ه. از موقعی که عربدهکشی ویروسی شده، کردهنش یه بارمصرف. اینطوری قابلکنترلتر ه مثکه. اما هنوز م احتمال پخش ویروسش منتفی نشده. یه سری آدم ویروسی م این دوروورا پخش ن. مادرم هم ویروسی بود. احتمال این که وقتی من رو حامله بوده، یه ویروس م واسه من کنار گذاشته اصن دورازذهن نیست. من شدم این یی که الان اشتباهی اینجا م. روزی دو ساعت پوزهبند جهت کمتر زرزرکردن. تا قبلش خیلی هم زور زدیم که اینطوری نشه. دهنبند زدیم. بیحرفی تمرین کردیم. بیشتر فکر کردیم، به خودمون، به حرفهامون. تمرین بیشتر گوش دادن، به قلبمون، به صدای دلورودهمون. همهش با سیگنال معکوس از هم پاشید. تا دهن باز کردم حرف عادی بزنم، رشته کردم، تپید تو دادوبیداد. از اونها چش و ابرو، از من هوارهوار که بابا، من م حرفم مییاد. همهش حرف ه. فقط یه کم صدام بلند ه. ویروس تو گلوم ه. اداش رو که درنمییارم. یکی اینجا س، حبیب، اون گفت میبینه. باور کردم که میبینه.»
از سرما میلرزم. بهار میگه «هوا که گرم ه!» و صدای کولر مییاد. مامان که از همه گرماییتر ه میشینه جلوی دریچهی کولر، جوری که باد مستقیم بخوره بهش. ولی من از سرما میلرزم و خودم رو توی پلیور توسی بابا قایم میکنم. لیوان عظیمالجثهی سبز -مخصوص چای خوردنِ دانشگاه- پر و خالی میشه. چوب دارچین هم میندازم توش تا قشنگتر به نظر برسه زندگیم. خوشبو و قشنگ. مث بطری بنفش عطر یاسی که گذاشتهمش کنار آینهم. آینهم بوی شال زرد مهرهدار یاسی گرفته.
زل میزنم به کاغذ موسوم به «آینهی دق» که برنامههای هفتهم در طول این ترم رو نشون میده، با رواننویسهای نارنجی و آبی روشن و توسی؛ چهارزانو روی صندلی میشینم که پاهام -با وجود دوتا جوراب پشمی روی هم- یخ نزنه؛ از راست به چپ و چپ به راست میچرخم و میذارم موسیقی آقای Alexandre Desplat پُرم کنه. ذرهذره چای رو سر میکشم و توی قفسههای ذهنم، فولدر «دانشگاه» رو میکشم بیرون به جای فولدر «رفقا؟» و سعی میکنم بهش بپردازم و به خستگیِ دلپذیرِ آخر روز، وقتی از دانشگاه برمیگردم و نای نفس کشیدن ندارم حتا، فکر میکنم و به حس مفیدبودنم، حینِ خستگی کشنده. جواب نمیده ولی. همچنان درس نمیخونم؛ با وجود این که همهی درسهام رو هم دوست دارم. چای رو ذرهذره سر میکشم که سرمای درونم رو ذوب کنه و از تهِ دل امیدوار م چای مثِ همیشه معجزه کنه برام.
«با یه سیگنالِ معکوس سر از اینجا درآوردم، سیگنال برعکس. دیگه شنیده نمیشم. من یه مرد عصبانی م. الان دو روز ه اینجام اما دیگه اهمیتش به چپم هم نیست. من اینکاره نیستم. از پست اون سبزهها یه سری مدام سرک میکشن دو روزه. پشت پاهام خواب رفته؛ سنگین شدهم. احساس میکنم دو تُن وزنم ه. مغزم تعجب میکنه که چهطوری این نهنگ رو فرمون میده. همهی حسخوبآ از خواب به بعد ه. میکشمش نهنگ رو تا دم تخت و پرتابش میکنم تا خودش واسه خودش خوابش ببره. تو خواب تا دلم بخواد فریاد میکشم، به هر زبونی که دلم بخواد، سر هر کسی که بخوام. دلم تنگ نمیشه اونجا، دیگه گشاد میشه. مکافات دوباره از موقعی ه که بیدار میشم. دوباره دلتنگی و یه سری پوزهبند یهبارمصرف. روزی یه بار عوض میکنن. این نسخهی دکتر ه. از موقعی که عربدهکشی ویروسی شده، کردهنش یه بارمصرف. اینطوری قابلکنترلتر ه مثکه. اما هنوز م احتمال پخش ویروسش منتفی نشده. یه سری آدم ویروسی م این دوروورا پخش ن. مادرم هم ویروسی بود. احتمال این که وقتی من رو حامله بوده، یه ویروس م واسه من کنار گذاشته اصن دورازذهن نیست. من شدم این یی که الان اشتباهی اینجا م. روزی دو ساعت پوزهبند جهت کمتر زرزرکردن. تا قبلش خیلی هم زور زدیم که اینطوری نشه. دهنبند زدیم. بیحرفی تمرین کردیم. بیشتر فکر کردیم، به خودمون، به حرفهامون. تمرین بیشتر گوش دادن، به قلبمون، به صدای دلورودهمون. همهش با سیگنال معکوس از هم پاشید. تا دهن باز کردم حرف عادی بزنم، رشته کردم، تپید تو دادوبیداد. از اونها چش و ابرو، از من هوارهوار که بابا، من م حرفم مییاد. همهش حرف ه. فقط یه کم صدام بلند ه. ویروس تو گلوم ه. اداش رو که درنمییارم. یکی اینجا س، حبیب، اون گفت میبینه. باور کردم که میبینه.»
No comments:
Post a Comment