31 December 2015


پست‌های قدیمی‌ترم رو می‌خونم و احساس می‌کنم چه‌قدر جوون بوده‌م. هر روز انرژی داشتم برای رویابافی و موسیقیِ مناسب حال پیداکردن، حتا اگه صبح‌ش بداخل‍اق‌ترین و ظهرش خودم رو به بهانه‌ی مسخره‌ای کنار کشیده‌باشم از بقیه و عصرش تنهاتنها تا میدون انقل‍اب و گریه‌ی یواشکی و بی‌حوصلگی. هر روز انرژی داشتم برای جمله‌بندی‌کردن توی ذهن، حتا اگه هیچ‌وقت با صدای بلند ادا نمی‌شدن. رویاهای بزرگ مسخره داشتم و با وجود این که سعی نمی‌کردم برسم به‌شون، حداقل حوصله داشتم تحمل کنم هر روز بیدارشدن رو و ادامه دادن زندگیِ گُه رو، که شاید یه روز یونیورس دل‌ش به رحم بیاد و برسوندمون به هم.
پیرِ نوزده‌ساله‌یی شده‌م که هر روز حماقت می‌کنه حال‍ا. می‌دونه دو ساعت بعد پشیمون می‌شه و از عذاب وجدان می‌میره، ولی باز هم ادامه می‌ده به کار احمقانه‌ترین‌ش و فقط کافی ه یکی دیگه به‌ش یادآوری کنه مسخرگی‌ش رو تا آستانه‌ی تحمل‌ش منفجر شه و همه‌چی رو رها کنه بدوئه بنّدازه بدوئه تا انتها. انقدر که حتا دیگه لذت هم نمی‌بره از خوشی‌های کوچیکِ ناشی از حماقت. وقتی یادش می‌افته ناخودآگاه توی سرش کسی لب‌خند نمی‌زنه. آستین‌های بلندش رو می‌کشه روی انگشت‌ها و با اکراه شکل‍ات می‌خوره و ظاهر خوش‌بختی بقیه رو تماشا می‌کنه، توی سرش می‌گه هه، آی شیت آن یور هپی‌نِس، هانی.
نشسته‌بودم پشت به‌ش، بدعنق و عصبانی، گفتم «چرا انقدر اصرار داری که ناراحت‌م کنی هِی؟» . یه رشته از موهام بین انگشت‌هاش بود و بازی می‌کرد باهاش. بغل‌م که کرد و معذرت‌خواهی، به‌تر نشدم. هشتادساله‌ی درون‌م دل‌ش می‌خواست ازش عصبانی و ناراحت باشه. مث این بود که بخوای سنگ رو با شعله‌ی کبریت ذوب کنی؛ پیری‌م هیچ کم نمی‌شد و تا ابد ایستاده‌بود همون‌جا، نمی‌ذاشت از حماقت‌م کِیف کنم.

No comments: