14 June 2016

دراماکویینِ دونده‌ی تقریباًسال‌گردها

یک سال پیش، نوشته‌م:
تو پیش‌فرض‌های تصویر ذهنی‌م اومده‌بود که قرار ه بیرون بریم و عادی باشیم، معمولی، انگار هیچی نشده. قهوه بخوریم -و منِ نابلد وانمود کنم از تلخیِ مسخره‌ی ل‍اته خوش‌م می‌یاد- و حرفِ واقعی و شاید حتا تو چشم‌هاش نگاه کنم یا حداقل با انگشت‌هام بازی نکنم موقع معاشرت. ولی در واقعیت روی مبل توسی نشسته‌بودم، دیالوگ‌های دوجمله‌ای و وارسی شیار بین دکمه‌های کی‌بورد تو وقفه‌های نه‌چندان‌کوتاه بین حرف‌ها و خنده‌های مصنوعی‌ای که قرار بود نشون بده چه‌قدر ریلکس و بی‌خیال و وِل م، ولی فقط سنگین‌تر می‌کرد جو رو. به محض این که در لپ‌تاپ رو بست، از جا پریدم و فاکتور رو مچاله کردم بین انگشت‌هام -- «بریم؟» «عجله داری؟» «نه، ولی باید زودتر بلند شیم.» و اشاره به عل‍امتی که می‌گفت تو ساعت‌های شلوغ، بعد از بیست دقیقه نشستن به‌تر ه که جاتون رو بدید به آدم‌های منتظرِ دیگه و فلنگ رو ببندید. تو خیابون، دمِ در دست دادیم و خدافظی و با حداکثر سرعت‌م پیچیدم توی کوچه‌های ولیعصر که تنهایی بشینم به عصر خرداد و فکر کنم تقریباً یک سال گذشته از اون روزهایی که همه‌چی یهو عوض شد.
چون سال‌گردها پشت سر هم می‌گذرن -بی توجه به این که دیگه از دل‍ایلِ سال‌گردبودگی‌شون هیچ بارِ دراماتیکی مونده یا نه- ؛ انگار که یه عدد و یه ریچوآل که چاره‌ای نداره جز تکرارشدن و یادآوریِ همه‌ی جزییات سابقاًدراماتیک.

پی‌نوشت.
«اون‌قدر خاطره از خودم درآوردم که دست‌آخر قصه‌ی خودمون رو باور کردم، ولی این‌جاش عجیب ه که این باور به‌م قوت‌قلب نمی‌داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبه‌روز شل‌تر می‌شدم. ما همین‌جوری خوش‌بخت بودیم، جامون تو سر من گرم‌ونرم بود. نمی‌تونستیم به‌تر از این باشیم. پس چه فایده‌ای داشت؟»
[ منگی؛ ژوئل اگلوف؛ صفحه‌ی شصت‌وسه ]

No comments: