یه بار که خوابت رو دیدم، داشتیم «ارغوان» ِ علیرضا قربانی رو گوش میکردیم و من خوشم بود که اسمم ارغوان ه. هوا ابری نبود. آفتابی هم نبود. گرمی و سرماش هم مشخص نبود. یه لامکانِ بیزمانی بود انگار. تو تکیه دادهبودی به پشتیِ صندلیت؛ من جوری خم شدهبودم که پیشونیم تکیه داشتهباشه به دیوارهی کناریِ انگشتهای اشارهم. وانمود میکردم که دارم مورچههای عبوری از آسفالتِ زیر پامون رو میشمرم؛ ولی نگاهم به کفشهات بود که انگار میخِ زمین شدهبودن. چشمهام رو تنگ کردهبودم. علیرضا قربانی گفت «تو بخوان.» و تو تکیهت رو از پشتیِ صندلی برداشتی و یه کم خم شدی به جلو و گذاشتی از اول پخش شه ترَک. نگاهم جایی رو نمیدید -جز کفشهات- ؛ ولی جوری بود که میدیدمت انگار. چشمِدرونطور شاید مثلاً. علیرضا قربانی گفت «یادِ رنگینی در خاطرِ من گریه میانگیزد.» . من میدونستم که اگه همینطور به هیچچینگفتن ادامه بدم، یادِ رنگینی در خاطرم گریه خواهدانگیخت بهزودی؛ ولی انگار که حنجرهم زنگ زدهباشه و نخوام کسی صدای غژغژ حرکت چرخدندههایی روبشنوه که مدّتها تکون نخوردهن از جاشون رو بشنوه. زدی به شونهم و تماسِ دستت فقط یه کم بیشتر از دو ثانیه طول کشید. گفتی «ارغوانم تنها ست؟». نیشم -رو به کفشهات- باز شد که «نه.» . تنها کلمهای که از اول تا آخرش ازم دراومد، همون «نه» بود. اگه لبخند زدن صدا داشت، صدای لبخندت رو میشنیدم. گفتی «خوب ه.» و مکث کردی. شاید که سبک و سنگین کنی حرفت رو. گفتی «برافراشته باش. خـُب؟ تو برافراشته باش.». من هیچچی نگفتم. هیچچی نگفتم. هیچچی نگفتم. فقط تهِ دلم پُر شد از خوشیِ این که اسمم ارغوان ه. علیرضا قربانی دوباره از اول شروع کردهبود به خوندن؛ که «این چه رازی ست که هر بار بهار با عزایِ دلِ ما میآید؟». میدونستم خواب ه. اگه خواب نبود، همون «نه»ی مختصر رو هم نمیگفتم. بیدار که شدم، هجاهای اسمم توی گوشم زنگ میزد هنوز. «ارغوان. ارغوان. تو برافراشته باش.» .
دوشنبه، نوزده خرداد نودوسه.
دوشنبه، نوزده خرداد نودوسه.
No comments:
Post a Comment