قضیه پشت قضیه پشت قضیه، که یهشبه جزوه رو تموم کنم و فرصت کنم دو دقیقه چشمهام رو ببندم قبل از امتحان و بعدتر وقتی علت «انقدر خسته و داغون»بودنم رو میپرسن، غرغر نکنم که فلانقد روز ه که نخوابیدهم و فکر کنن «باز این گلدرشتنمایی کرد.» . قبل از این که ساعت زنگ بزنه، از جا میپرم و هشیار و چشمبسته منتظر میشم تا صدای گوشخراش Waltz آقای گرینکو بپیچه توی اتاق -- و بلکه اتاقها و خونههای مجاور، بس که میترسم از خواب موندن. از حفظ مقنعهم رو سر میکشم و مسواک میزنم و از حفظ اتوبوس کوفتیای که همیشه یکی از پنجاهسالههای لبپروتزی خودمریممقدسپندار توش هست که بهم «به عنوان یه خواهر بزرگتر» توصیه کنه که موهام رو «بپوشونم» رو سر ساعت سوار میشم و قضیه پشت قضیه پشت قضیه، که یادم نره دارم به بیستسالگی نزدیکتر میشم و به سی و چهل و پنجاه و پروتزِ لب و «عزیزم موهات خیلی قشنگ ه ولی بهتر ه که بپوشونیشون، برای خودت میگم» . جزوه رو میندازم رو میز گندهی وسط شورا که از خردهنونهای روزهای قبل [مزایای ماه مبارک رمضان، تبدیلِ شورا به مقر روزهخواران مقیم مرکز] پوشیده ست؛ برای اولین بار تصمیمی که گرفتهم رو بلند میگم و عرفان میخنده و میگه که بهنظرش بههرحال میکردم این کار رو. بعد از اون انگار آسونتر و قابلدسترسیتر میشه برام؛ تصمیمه وسط حرفهای روزمرهم با سالپایینیها میلغزه و جوری بیاهمیت برخورد میکنم که انگار مهم نیست و انگار صرفاً یه ایده ست. جزوهی جبر -یا ترکیبیات، یا اتوماتا یا هر کوفتِ دیگهای- پوشیده میشه از خردههای نون بربری و خوب قضیهها رو حفظ شدهم و بله، قرار ه که تصمیمم عملی شه و بله، من از فردا صبح روزی نیم ساعت ورزش خواهمکرد و بله، هیچ خللی هم در کار نیست و تنها اندوه زیرزیرکی خزندهای که هست، فکر کردن به حرفهایی ه که میشه به یه دوست عزادار زد که از فرط بیمعنیبودن تهوعآور نباشن؛ ولی هیچکدوم از اینها باعث نمیشه که دورتر شم از بیستسالگی و سی و چهل و پنجاه و پروتز لب و همهی کارهایی که به «بعد از بیستسالگی» موکول میکردمشون که مثلاً خیلی در آینده و دور و «حالا فرصت هست» ، ولی همین بیخِ گوش. همین بیخِ گوش.
No comments:
Post a Comment