با کاغذی که خیلی راحت پاره و مچاله میشد، براش دو تا درنای کاغذی ساختم و درست پنج دقیقه قبل از این که برم، با رواننویس سرمهای گوشهش ریز نوشتم «ارغ - مرداد نودوپنج» . عکسش رو که برام فرستاد -یه درنای کاغذی بزرگ زرد و یه کوچیک، ایستاده کنار عکسی که توش آنیتا رو بغل کرده- به این فکر کردم که شاید دیگه هیچوقت نبینمش و به این که چه بهموقع تصمیم گرفتهبودم اولین سفرِ تنهاییم رو انجام بدم، و دلم مچاله شد از دوریش. خیلی راحت.
بزرگتر میشیم و پیرتر میشیم و یاد میگیریم که چهطوری از دست بدیم که کمتر درد بگیره جاش. یاد میگیریم ریشه نکنیم و وقتی هواپیمای کسی کنده میشه از باند فرودگاه، مث این که جسدت رو بسوزونن و خاکسترش رو همهجای دنیا پخش کنن، توی همهی شهرهایی که آدمهای عزیز هم. عادت میکنیم که نوشتنکی آوازهای کارتونهای دیزنی رو دوصدایی بخونیم و حدس بزنیم آبوهوای جاهای مختلف دنیا چهطوری ه و هر کی ممکن ه چی گوش کنه توی مسیر دانشگاه تا خونه.
بزرگتر میشیم و با هر کیلومتر فاصلهای که با آدمهای عزیز داریم، یه سال پیرتر؛ یه عمر پیرتر.
× موسیقی متن: I know it's over - Jeff Buckley
No comments:
Post a Comment