صورتم رو با بخار چای پوشوندم که نبینی چشمهام قرمز شده. تنها چیزی که ازم مونده، ظاهر کسی ه که خوب بلد ه توی جمع خودش رو -خودی که نیست رو- نشون بده و معاشرت کنه. کسی که تا حالا جلوی بقیه گریه نکرده.
[میگی تو سرت شبیه یه اسباببازیفروشی ه، پر از عروسکهای سفالی، دور کمر هر کدوم یه حلقه. دلت که تنگِ کسی میشه، حلقهی دور آدمکش که کوچیک و کوچیکتر میشه و اونقدر بهش فشار میاره که نزدیک ه ترَک بندازه روش، یه زنگ به صدا درمیاد و بیدارت میکنه. مث رعدوبرق میمونه، وقتی زیر یه پنجرهی باز از خستگی بیهوش شدهیی. با صدای زنگ بیدار میشی و میگردی دنبال اون آدم. میگی بغلکردن حلقهها رو گشاد میکنه و دستهات رو میندازی دور شونههام و میخندی.]
اگه حالا چشمهای قرمزم رو ببینی، جان من، همهی تصویر سفالیم توی ذهنت پودر میشه و میریزه زمین؛ بعد از یه مدت هم با دستمال گردگیری جمع میشه و میره تو خاکروبهها. بعد دیگه حلقههه هرقدر تنگ و گشاد شه، هیچ صدای زنگی توی سرت به صدا درنمیاد. هیچوقت برام بیدار نمیشی. حلقههه قاطی خاکروبهها س.
گیرم که بشه شیشههای عینکم رو با بخار چای پوشوند؛ جلوی لغزش دستت موقع ردشدن از کنار قفسههای مغازه رو نمیشه گرفت. عروسک سُر میخوره و میافته کف زمین. صدای خردشدنش رو من هم میتونم بشنوم.
آخ اگه بارون بزنه، جان من.
آخ اگه صدای رعدوبرق پخش شه تو هوا، توی پیچیدهدرپتو که زیر پنجره خوابت برده رو بیدار کنه.
Time it was, and what a time it was, it was
A time of innocence, A time of confidences
Long ago, it must be, I have a photograph
Preserve your memories; They're all that's left you
No comments:
Post a Comment