30 July 2017

Who cares, who cares what the future brings? Black road long and I drove and drove..


آقای عزیز،
شصت‌وپنج روز گذشت.
Can't remember anything at all
Flame trees lined the street
Can't remember anything at all
But I'm driving my car down to Geneva


توی سرم هیچ فکری نمی‌گذره. روزها از روم رد می‌شن و -مثل تام‌وجری؟- یه ورق بیشتر ازم نمونده، مسطح و دوبُعدی. فکر فراتر از «ناهارو چیکار کنیم دختر؟ پِستو یا زیتون؟» کلّه‌م رو درد می‌یاره و نهایتِ دراماتیک‌بازی‌م این ه که روزشمار ذهنی‌م رو جلو ببرم، بی که حواس‌م باشه که آیا واقعاً این عددشماری به سبک کودکان دوم دبستانی چیزی بوده که می‌خواسته‌م به سرم بیاد؟
چنارهای خیابون ولی‌عصر رو توی ذهنم آتیش می‌زنم وقتی که اتوبوس با مینیمم سرعت ممکن از کنارشون رد می‌شه. کلّ کثافت شهر رو به آتیش می‌کشم توی عصرهای خسته‌ی خواب‌آلود دم‌غروبی‌م.
آقای عزیز،
شما که این‌جا نیستید و ظاهراً که نخواهیدبود. چه فایده اگه کل شهر بسوزه و من و متعلقات‌م هم؟

کارِ واقعنی، معاشرت‌های الکی رو آورده با خودش و اسمال‌تاک سر ناهار و همین‌طوری لبخند مصنوعی شل‌وول که رو صورتم ماسیده. آدم‌های غریبه‌ای که نمی‌تونم/نمی‌خوام کانکت شم باهاشون. ناهارها جیم می‌شم پشت میزم، آخرین میز اتاق، آخرِ دنیا؛ وانمود می‌کنم نامرئی م و نوک می‌زنم به ساندویچ بی‌رمق‌م. فل‍اسک چای رو می‌ذارم کنارم و وقتی می‌گن «بیا برای خودت یه فل‍اسکِ جداگونه بردار، معتاد» می‌خندم، بدون هیچ فکری.
گزارش رو تحویل می‌دم و می‌خوام تکست بدم که «نمی‌ریم چایی؟» و جلوی خودم رو می‌گیرم، آقای عزیز. نیاز مبرم‌م به معاشرت‌های ساکت آخرین چیزی بود که گمون می‌کردم پتک‌طور بخوره به فرق سرم. ادای استقل‍ال و بزرگ‌سالی درآوردن‌م بی‌شباهت نیست به کودکان چهارساله‌ای که کفش‌های پاشنه‌دار مامان‌شون رو می‌پوشن جلوی آینه -- کاری که در کودک‌سالی هیچ‌وقت نکردم و ال‍ان به سرم اومده، گیرم متافوریکال و در بسته‌بندی متفاوت و رنگی‌پنگی. صبح به صبح یه «ادای استقل‍ال‌ت بخوره تو سرت» می‌ندازم بال‍ا و تصمیم می‌گیرم که بین شال قرمز و زرد، کدوم رو با مانتوی گل‌وگشاد بلند آبی‌م بپوشم. امروز تو اتوبوسی که ولی‌عصر رو می‌رفت بال‍ا، به میم گفتم «یه طوری هر روز این مانتوئه رو می‌پوشم که گمون‌م با همین بذارن‌م تو قبر. انقد که راحت و خنک ه.» و هرهر خندیدم.
صبح به صبح به این فکر می‌کنم که با چی می‌ذارن‌م تو قبر؟ شال زرده یا قرمزه؟

And if I die tonight
Bury me in my favourite yellow patent leather shoes
And with a mummified cat
And a cone-like hat
That the Caliphate forced on the Jews
Can you feel my heart beat?
Can you feel my heart beat?


نمی‌ریم چایی، آقای عزیز؟ برونیم تا ژنو؛ مهم نیست که هردومون بیزار از کانسپت ماشین و رانندگی. هفت شب و هفت روز توی راه باشیم، تمام پلی‌لیست‌ها رو دونه‌دونه پخش کنم و دست‌م رو از پنجره ببرم بیرون، باد رو بگیرم ل‍ای انگشت‌هام.
ژنو حتماً پُر ه از برف و یخ. هیچ‌وقت آفتاب عمودیِ نکبت‌بار توش نمی‌تابه.
همه‌ی سفر از یه تکستِ بی‌توجه و بی‌دلیل وسط روز شروع شه. مثل هر دفعه.

09 July 2017

Because everyone needs a Yesterday-Buddy.

صبح بدعنقی بود. هشت‌ونیم که بیدارم کرد، بیشتر خودم رو توی لحاف پیچیدم و از ل‍ای پلک‌های نیمه‌بازم به خورشید که حتا از پشت کرکره‌ی بسته هم چشم رو می‌زد فحش دادم. گفت غر نزن، دوش بگیر حاضر شو به زندگی‌ت برگرد. زیر دوش با صدای بلند غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. نمِ موهام رو با حوله‌ش گرفتم و غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. سشوار رو روشن کردم و صدام به زور به گوش‌ش می‌رسید، ولی غر زدم که کاش صبح نمی‌شد. که معتقد م «شب از دلِ من، شب تا همیشه» و معتقد م مرگ بر صبح، روز، نور، امیدواری و هر چیزِ مثل‍اًمثبتِ دیگه‌ای.
لیوان چای رو گذاشت جلوم. «Eat. You'll feel better.» . طبعاً که خنده‌م گرفت. به رفرنس‌ش، و به آدم‌هایی که می‌دونن با چه رفرنس‌هایی و چه حرف‌هایی حال‌م به اندازه‌ی یکی دو درجه هم که شده تغییر می‌کنه. صورت‌ش رو زیر بخار چای که قایم کرده‌بود، زیرلبی خوند که Yesterday, love was such an easy game to play . هیچی نگفتم.

شبِ قبل‌ش، نه بیش‌تر از شیش ساعت قبل‌تر، دراز کشیده‌بودیم که خواب‌مون ببره، بلندبلند از اتاق به هال دیالوگ کرده‌بودیم توی تاریکی. هیچ‌کدوم حوصله/تمایل نداشت از جاش بلند شه. بعدش Golden Slumbers پخش کرده‌بودم برای خودم که خواب‌م ببره مثل‍اً. دیالوگه هم ناخوشایند و سرشار از حرف‌هایی که توی زیرزمین زندونی شده‌بودن و هفت‌تا قفل به در ورودی‌ش. انگار این که توی تاریکی و سکوتِ دوی نصفه‌شب انجام می‌شد، می‌تونست تلطیف کنه محتواش رو؛ ولی خب واضح ه که نه. درِ زیرزمین هر وقتی که باز شه عذاب‌آور ه.
خونه که ساکت شد، برای خودم با صدای خیلی یواش، Golden Slumbers پخش کردم و می‌دونستم اگه بشنوه از اون اتاق باهاش زیرلب زمزمه می‌کنه.

Sleep, pretty darling, do not cry, and I will sing a lullaby

صبحِ بدعنق، رسیدم به میزِ سبزم توی ساختمون چهارطبقه -که توی ذهن‌م شبیه خونه‌ی ویزلی‌ها، کج و معوج و هیجان‌انگیز- و هندزفری‌م رو درآوردم، لپ‌تاپ رو علم کردم و سعی کردم غلبه کنم به بداخل‍اقِ غرغروی لعنتیِ درون. الف اومد بال‍ای سرم، «موسیقی داری پخش کنی؟» ، تهِ سیم بلندگو رو گرفت سمت‌م. صدای آقا مک‌کارتنی که پخش شد توی اتاق سبز، سیگارکش‌های لبِ تراس که با Oh I believe in yesterday هم‌خونی کردن، نور مورّب که از زیر کانال کولر افتاد روی کی‌بوردم و توی اولینِ سری نامتناهی چای‌هام غرق شد، فهمیدم که احتمال‍اً جای درستی م. محبت‌م به سادگیِ یه Yesterday-بلد بودن جلب شده‌بود، بی دردسر و پیچیدگی، و بدعنقی‌هایی که بعد از صبحانه موفق شده‌بودن از زیرزمین بیان بیرون، دوباره هُل داده‌شدن توی زیرزمینِ هفت‌قفله.

Yesterday, all my troubles seemed so far away
Now it looks as though they're here to stay
Oh, I believe in yesterday

Suddenly, I'm not half the man I used to be
There's a shadow hanging over me
Oh, yesterday came suddenly

Why she had to go I don't know she wouldn't say
I said something wrong, now I long for yesterday