01 November 2017


آقای عزیز،
تا حال‍ا پیش اومده که نیمه‌شب توی شهری که نمی‌شناسی بدوی؟
تکست گرفته‌بودم که «برگرد، خیلی دیر شده»؛ نوشیدنی‌م رو حساب کرده‌بودم و زده‌بودم بیرون. چتر همراه‌م نبود و بارون می‌اومد و هنوز خیابون‌های منتهی به برج گال‍اتا نفس می‌کشیدن -- دخترهای سیگاربه‌دستی که روی نرده‌ها نشسته‌بودن و پسرهایی که هم‌قدوقواره‌ی تو و تک‌وتوک مغازه‌هایی که هنوز نور نارنجی‌شون افتاده‌بود رو سنگ‌فرش و توریست‌فروشی‌هایی که وسایل‌شون رو قفل و زنجیر کرده‌بودن تا فردا و گربه‌های لش زیر پنجره که عاقل‌اندرسفیه نگاه می‌کردن حرکتِ دنیا رو. همه‌ش تو سرم زنده ست. یادم ه که بلوز قرمز چهارخونه رو محکم‌تر گره زدم دور کمرم و تا نفس داشتم همه‌ی کوچه‌های شیب‌دار رو دویدم که دیرتر از این نشه و هنوز تو کله‌م آوازها و صداها پخش می‌شدن. منگِ منگ بودم از خوشی و ناباوری و اندوه. می‌دونستی، آقای عزیز، که به یه ترکیب پایدار از خوشی و اندوه دست یافته‌م و مث ادویه توی همه‌ی ساعت‌های روز می‌پاشم‌ش؟ با خودم قرار گذاشته‌بودم که وقتی نشستم رو صندلیِ دم بار دیگه به هیچ‌چی فکر نکنم و بله، تو هم «چیز»ی محسوب می‌شدی که نباید به‌ش فکر کرد و بله، معلوم ه که ادویه‌هه وارد عمل شد و همه‌جا بوی دارچین و زمستون و سرما گرفت و نتونستم دست بردارم از دیدن بدن شفاف‌ت. درست کنار سپتامبر ایستاده‌بودی، تکیه به پیانوی چوبی کهنه‌شون که توی اجرای اون شب به کار نمی‌اومد. بعد از تکست «برگرد، خیلی دیر شده» هم خیابون‌های خیس شیب‌دار رو باهام دویدی و هوای خیس رو که با شدت می‌دادم تو ریه‌هام، کنارم بودی و وقتی رسیدم به اتاق طبقه‌ی اول، چای دم کردم و با موهای مرطوب و پیرهن گل‌گلی نشستم لبه‌ی پنجره به دیدزدن گربه‌ها هم. توی اتاق ده‌متری زنده‌ترین بودی تو.

دیشب بعد از یک ماه داشتم با سپتامبر حرف می‌زدم. خیلی عجیب نیست که اسم‌ت سپتامبر باشه؟ کاش اسم‌م آذر بود، پاییز بود، همچین چیزی. که من هم مثِ Summer ِ «پانصد روز سامر» که نهایتِ تابستون، شبیه نهایتِ پاییز باشم؛ ابری و زرد. سپتامبر رو همون شبِ بارونی دیده‌بودم. ارتباط چشمی باهام گرفته‌بود و من سریع سرم رو انداخته‌بودم پایین و لیوان‌م رو سر کشیده‌بودم و با دونه‌های تسبیح دور مُچ‌م انقدر بازی کرده‌بودم تا نگاه‌ش رو برداره؛ بعدتر تکست داده‌بودم که خیلی قشنگ بود اجرات، خیلی قشنگ‌تر بود شهرِت. می‌گفت هیچ‌وقت نتونسته ادعا کنه که همه‌ی شهر رو دیده، همون‌قدر که نتونسته همه‌ش رو دوست داشته‌باشه. من؟ مدت‌ها بود که برگشته‌بودم توی محدوده‌ی امن‌م و می‌دونستم قرار نیست حال‍احال‍اها خارج شم ازش، ولی هنوز خیالِ خیابون‌های سنگ‌فرش‌شده‌ی خیس رو می‌بافتم و غصّه که کاش همه‌جا رو می‌دیدم و همه‌ی شب‌هام اون‌جا صبح می‌شد و وقتی گربه‌ی نارنجی خونه‌ی روبه‌رو می‌نشست رو هرّه‌ی پنجره‌ی طبقه‌ی چهارم و خودش رو تمیز می‌کرد، چای دم می‌کردم و حاضر می‌شدم که برم بیرون. سپتامبر می‌گفت فکر می‌کنی این‌طوری ه، ولی نیست. نشستی توی خونه‌ت و خیالِ خالی می‌بافی.
کم‌رنگیِ چشم‌های سپتامبر از دور و توی اون نور ضعیف هم مشخص بود. عین آفتاب عصرهای شهریور.

آقای عزیز،
بعد از پنج شش ماه، هنوز نمی‌دونم چه حسی باید به‌ت داشته‌باشم. دل‌تنگی؟ غصّه؟ بی‌تفاوتی؟ «رفت و گذشت، خاطره شد.»؟ غصّه‌ی چیزهایی که هرگز نبوده‌م به راحتی ممکن ه یه روز نابودم کنه. اتفاق‌هایی که هرگز نیفتاده‌ن، آدم‌هایی که هرگز ندیده‌م، خیابون‌هایی که هرگز خیسیِ بعد از بارون‌شون رو بو نکشیده‌م. غصّه‌ی تو هم کنارِ این‌ها، جانم. فرقی نداره.

1 comment:

rofagha110 - امین said...

داشتم بوک‌مارک‌های این پنج شیش سال اخیر فایرفاکسم رو مرتب می‌کردم و به وبلاگ‌هایی بر می‌خوردم که یه روزی می‌خوندمشون که البته به طرز عجیبی همه‌ی اون وبلاگ‌ها از سال 92 به اینور آپدیت نشده بودن. بین بوک‌مارک‌هام رسیدم به وبلاگ تو (اون قبلیه، بلاگفا) و متن خداحافظیت ازش و لینکی که منو منتقل کرد اینجا و وبلاگت به طرز عجیب‌تری اخیرا به روز شده بود!

برام جالبه که نه می‌دونم کی هستی و نه حتی یادمه چرا می‌خوندم و دنبال می‌کردمت. انگار یه بخشی از حافظه‌ام پاک شده، و حتی نمی‌دونم چرا این کامنت رو دارم می‌نویسم. به هر حال، موفق باشی.