27 January 2018


گفتم «همه‌جا شکل‌های عجیب می‌بینم. یک ماه ه که این‌جوری شده.» و ساکت شدم.
واقعیت، نه، این نیست. نه همه‌ی همه‌ش.

چشم‌هام رو می‌بندم که داده‌های ورودی‌م به حداقل برسه و بتونم چند دقیقه، چند ثانیه، آروم باشم. چیزی ازم جدا می‌شه -حس‌ش می‌کنم- و یه متر بال‍اتر از تن‌م توی هوا شناور، نگاه‌م می‌کنه. خودش وزنی نداره اما نگاه‌ش چرا. فشار می‌یاره به قلب‌م. تو سیاهی ملتهب پشت پلک، تصویر خودم کم‌کم شکل می‌گیره و شفاف می‌شه. از دید پرنده ست، یک متر بال‍اتر از تن‌م. عینک نزده‌م که راحت به پهلو بخوابم و گمون کنم همین ه که باعث شده تصویر پشت پلک بعضی‌وقت‌ها تار بشه. خودم رو می‌بینم، شبیه یه آرمادیلوی گلوله‌شده، بدون ذره‌ای شباهت به چیزی که از خودم می‌شناختم. محیط اطراف‌م رو ولی با مدادشمعی نقاشی کرده‌ن انگار. چهار تا مدادشمعی کلفت و بدرنگ داده‌ن به تخس‌ترین بچه‌ی مهدکودک، گفته‌ن هرچقدر دل‌ت می‌خواد نقاشی کن؛ هیچ‌کس قرار نیست دعوات کنه. پر از هیول‍ا ست دورم -- هیول‍اهایی که یه بچه‌ی سه ساله می‌شناسه، با دندون‌های تیز و لبخند شرورانه و بدن‌های پشمالو و لباس‌های ژولیده. برای خودم هم یه دُم سبز کشیده. خودم رو با شاخ و دُم نمی‌شناسم. بچه‌هه حسابی خط‌خطی کرده و حتا یه نقطه‌ی سفید باقی نذاشته؛ بوته‌های سبز و بلند و انبوه کشیده و طرح‌های عجیبی که مدام توی خودشون تکرار می‌شن و دهن‌های باز و خون‌آلود. تا تهِ سیاهی پلک‌م می‌شه نقاشی‌هاش رو دید، وسط کادر هم آرمادیلوی سبزدُم. چیزی ازم جدا می‌شه -حس‌ش می‌کنم، همیشه حس‌ش می‌کنم- و شناور تو هوا، نگاه‌م می‌کنه و جیغ می‌کشه و با سازی که نه ظاهرش رو می‌شناسم نه صداش رو، غریب‌ترین ملودی‌های منقطع رو می‌نوازه. صداش تهِ مغزم رسوخ می‌کنه و تا ابد اِکو می‌شه. آرمادیلو شده‌م و هیچ راهی به ذهن‌م نمی‌رسه که داده‌های ورودی‌م رو قطع کنم؛ توی سرم جیغ می‌کشم خفه شو، گم شو، گم شو، برو، فقط برو. نقاشی‌های دورم ترسناک‌تر و انبوه‌تر و بزرگ‌تر می‌شن و دندون‌هاشون خون‌آلودتر و دندون‌هام خون‌آلودتر؛ خون رو تف می‌کنم بیرون و رو به ناکجا التماس می‌کنم که بره. نمی‌ره. صدا بلندتر و بلندتر می‌شه هرچی بیش‌تر التماس می‌کنم انگار. هیچ‌چی ازم دور نمی‌شه. هیول‍اهای مدادشمعی، عظیم و قدرت‌مند، چسبیده‌ن به آرمادیلوی گلوله‌شده‌ای با دُم سبز و گوش‌هام پُر ه از صداهای منقطع عجیب و سیاهی ملتهب پشت پلک، ملتهب‌تر از همیشه.
چشم‌هام رو باز می‌کنم.
دنیای واقعی نشسته روی تخت اضافی اتاق و به‌م لبخند می‌زنه، تاریک و ساکت و خلوت و -ظاهرن- بی‌آزار.
ساعت سه و بیست‌وسه دقیقه‌ی نصفه‌شب ه.

No comments: