نیمهشبهای بیخوابی، بیهدف یکی از کورسهای اپِ مدیتیشن رو باز میکنم و میذارم صداش پخش شه تو اتاق. نفسِ عمیق بکش و چشمهات رو ببند و حواست رو جمع کن به دونهدونهی اعضای بدنت؛ از انگشتِ پا بگیر تا فرق سر. به قلبم که میرسم احساس میکنم یه تیکه ازش پودر شده و دیگه سرِ جاش نیست. فراموشش کن. نفسِ عمیق بکش. نفسِ عمیق. بذار ذهنت از هر خیالی تهی بشه و وزنِ بدنت رو حس کن، دردهاش رو. ضربان شقیقههات رو نادیده بگیر و مچالهشدنِ کرهی چشمت در حدقهش رو و مژههایی که هر لحظه ممکن ه مث برگِ درخت بریزن. حرکت ششهات رو حس کن. دونهدونهی مولکولهای اکسیژنی که سُر میخورن و جابهجا میشن. نفسِ عمیق. نفسِ عمیق. نفسِ عمیق. قرار ه به چیزی فکر نکنم. نمیکنم هم.
جلسهی ده دقیقهای به نیمه نرسیده خوابم میبره، با همهی دردها و خیالها و ترسهام.
پینوشت. بعد از پاییزی که پاییز نبود، حالا با زمستونی طرف م که زمستون نیست و بیستویکسالگیای که.
پینوشت. چند ماهی که تا شهریور مونده اگه بگذره و زنده و سالم از اونطرف دربیام، حسابی به خودم بدهکار خواهمبود.
پینوشت. Youth - Daughter
No comments:
Post a Comment