میم عزیز،
نشستهم تو کافهی همیشگی، سر جای همیشگیم. همهچیز گواهِ این ه که همهچیز طبق روال معمول پیش میره. انگشترهای متعدد و شال بنفش و کت سرمهای گشاد و دستکشهای بلند بیآستین -فکر نکن که دههنودی شدهم، چون نه، هنوز نه- و همهی المانهای معمول. کافههه موسیقی پرسروصدای مخصوص ساعتهای شلوغیش رو پخش میکنه و اهمیتی نداره و با دوز مناسبی از موسیقی شخصی همیشگی پوشوندهمش. ولی خودم خودِ همیشگیم نیستم و توی سرم هیچی نمیگذره.
چهارشنبهی پیش زمین خوردم. درست دم در خونه. شالگردن آجری و کیسهی بزرگ بنفش از بغلم پرت شد رو زمین و چونه و لپم محکم خورد به آسفالت و اینطور شد که یه زخم بزرگ دیگه اضافه کردم به کالکشن صورت ناهموارم [«به زودی شبیه الستور مودی میشم، به لحاظ زخموزیلیبودگی.»]. رفتم بالا، شُستمش و وانمود کردم هیچی نشده و ردّ بتادین نمیسوزوندم.
با لیلی حرف میزدم همون شب. بعد از ساعت یک بود و میخواستم خشم و اندوه و حقارت و نفرت و ده میلیون حس منفی دیگهای که توی وجودم جمع شدهبود رو بریزم بیرون -- انگار مشت سنگینی خوردهباشم و پرت شدهباشم روی زمین، بعد از یک لحظه منگی مطلق لختهی خون توی دهنم رو تف کردهباشم و بلند شدهباشم به ادامهی دعوا. بهش گفتم که تنها نخی که وصلم میکنه به گذشته، باعث شده روزها و هفتهها و سالهای نکبتبار پشت سر هم بگذرن و دیگه کمکم چیزی حس نکنم و نفهمم دقیقن وسط چه نکبتی گیر افتادهم. درست نمیفهمیدم چی داره از ذهنم میگذره؛ نمیتونستم دلیل منطقی بیارم برای هیچکدوم از حرفهام. هیولای چندسرِ یکی از دخمهها بعد از قرنها زنجیرش رو پاره کردهبود و از ته حلقش میغرید. اون شب مجموعهی همهی احساسات منفی جهان بودم، میم. جای زخم چونهم میسوخت و عصبانیت از چشمهام و گوشهام شرّه میکرد و چیزی حس نمیکردم. لیلی کاتر رو داد دستم، گفت ببُر. چند ثانیه مکث کردم و بعد قرص سبز رو با یه لیوان شیر دادم پایین، نخه رو بُریدم و رفتم زیر لحاف. نمیدونستم چه حسی داشتهباشم از این که دیگه مطلقن چیزی وصلم نمیکنه به اون سالها و قرص سبز باعث میشد فکر نکنم و حس نکنم و فقط لای مِه غلیظ گم شم تا چند ساعت بعد.
میم عزیز،
الان که یک هفته گذشته، ردّ محوی از زخم چونهم مونده فقط. توی آینه براندازش کردم، یه لایه کانسیلر زدم روش و زدم بیرون.
بهتر میشم. میدونم که بهتر میشم.
نشستهم تو کافهی همیشگی، سر جای همیشگیم. همهچیز گواهِ این ه که همهچیز طبق روال معمول پیش میره. انگشترهای متعدد و شال بنفش و کت سرمهای گشاد و دستکشهای بلند بیآستین -فکر نکن که دههنودی شدهم، چون نه، هنوز نه- و همهی المانهای معمول. کافههه موسیقی پرسروصدای مخصوص ساعتهای شلوغیش رو پخش میکنه و اهمیتی نداره و با دوز مناسبی از موسیقی شخصی همیشگی پوشوندهمش. ولی خودم خودِ همیشگیم نیستم و توی سرم هیچی نمیگذره.
چهارشنبهی پیش زمین خوردم. درست دم در خونه. شالگردن آجری و کیسهی بزرگ بنفش از بغلم پرت شد رو زمین و چونه و لپم محکم خورد به آسفالت و اینطور شد که یه زخم بزرگ دیگه اضافه کردم به کالکشن صورت ناهموارم [«به زودی شبیه الستور مودی میشم، به لحاظ زخموزیلیبودگی.»]. رفتم بالا، شُستمش و وانمود کردم هیچی نشده و ردّ بتادین نمیسوزوندم.
با لیلی حرف میزدم همون شب. بعد از ساعت یک بود و میخواستم خشم و اندوه و حقارت و نفرت و ده میلیون حس منفی دیگهای که توی وجودم جمع شدهبود رو بریزم بیرون -- انگار مشت سنگینی خوردهباشم و پرت شدهباشم روی زمین، بعد از یک لحظه منگی مطلق لختهی خون توی دهنم رو تف کردهباشم و بلند شدهباشم به ادامهی دعوا. بهش گفتم که تنها نخی که وصلم میکنه به گذشته، باعث شده روزها و هفتهها و سالهای نکبتبار پشت سر هم بگذرن و دیگه کمکم چیزی حس نکنم و نفهمم دقیقن وسط چه نکبتی گیر افتادهم. درست نمیفهمیدم چی داره از ذهنم میگذره؛ نمیتونستم دلیل منطقی بیارم برای هیچکدوم از حرفهام. هیولای چندسرِ یکی از دخمهها بعد از قرنها زنجیرش رو پاره کردهبود و از ته حلقش میغرید. اون شب مجموعهی همهی احساسات منفی جهان بودم، میم. جای زخم چونهم میسوخت و عصبانیت از چشمهام و گوشهام شرّه میکرد و چیزی حس نمیکردم. لیلی کاتر رو داد دستم، گفت ببُر. چند ثانیه مکث کردم و بعد قرص سبز رو با یه لیوان شیر دادم پایین، نخه رو بُریدم و رفتم زیر لحاف. نمیدونستم چه حسی داشتهباشم از این که دیگه مطلقن چیزی وصلم نمیکنه به اون سالها و قرص سبز باعث میشد فکر نکنم و حس نکنم و فقط لای مِه غلیظ گم شم تا چند ساعت بعد.
میم عزیز،
الان که یک هفته گذشته، ردّ محوی از زخم چونهم مونده فقط. توی آینه براندازش کردم، یه لایه کانسیلر زدم روش و زدم بیرون.
بهتر میشم. میدونم که بهتر میشم.