21 February 2018

میم عزیز،
نشسته‌م تو کافه‌ی همیشگی، سر جای همیشگی‌م. همه‌چیز گواهِ این ه که همه‌چیز طبق روال معمول پیش می‌ره. انگشترهای متعدد و شال بنفش و کت سرمه‌ای گشاد و دستکش‌های بلند بی‌آستین -فکر نکن که دهه‌نودی شده‌م، چون نه، هنوز نه- و همه‌ی المان‌های معمول. کافه‌هه موسیقی پرسروصدای مخصوص ساعت‌های شلوغی‌ش رو پخش می‌کنه و اهمیتی نداره و با دوز مناسبی از موسیقی شخصی همیشگی پوشونده‌م‌ش. ولی خودم خودِ همیشگی‌م نیستم و توی سرم هیچی نمی‌گذره.
چهارشنبه‌ی پیش زمین خوردم. درست دم در خونه. شال‌گردن آجری و کیسه‌ی بزرگ بنفش از بغل‌م پرت شد رو زمین و چونه و لپ‌م محکم خورد به آسفالت و این‌طور شد که یه زخم بزرگ دیگه اضافه کردم به کالکشن صورت ناهموارم [«به زودی شبیه الستور مودی می‌شم، به لحاظ زخم‌وزیلی‌بودگی.»]. رفتم بالا، شُستم‌ش و وانمود کردم هیچی نشده و ردّ بتادین نمی‌سوزوندم.
با لی‌لی حرف می‌زدم همون شب. بعد از ساعت یک بود و می‌خواستم خشم و اندوه و حقارت و نفرت و ده میلیون حس منفی دیگه‌ای که توی وجودم جمع شده‌بود رو بریزم بیرون -- انگار مشت سنگینی خورده‌باشم و پرت شده‌باشم روی زمین، بعد از یک لحظه منگی مطلق لخته‌ی خون توی دهن‌م رو تف کرده‌باشم و بلند شده‌باشم به ادامه‌ی دعوا. به‌ش گفتم که تنها نخی که وصل‌م می‌کنه به گذشته، باعث شده روزها و هفته‌ها و سال‌های نکبت‌بار پشت سر هم بگذرن و دیگه کم‌کم چیزی حس نکنم و نفهمم دقیقن وسط چه نکبتی گیر افتاده‌م. درست نمی‌فهمیدم چی داره از ذهن‌م می‌گذره؛ نمی‌تونستم دلیل منطقی بیارم برای هیچ‌کدوم از حرف‌هام. هیولای چندسرِ یکی از دخمه‌ها بعد از قرن‌ها زنجیرش رو پاره کرده‌بود و از ته حلق‌ش می‌غرید. اون شب مجموعه‌ی همه‌ی احساسات منفی جهان بودم، میم. جای زخم چونه‌م می‌سوخت و عصبانیت از چشم‌هام و گوش‌هام شرّه می‌کرد و چیزی حس نمی‌کردم. لی‌لی کاتر رو داد دست‌م، گفت ببُر. چند ثانیه مکث کردم و بعد قرص سبز رو با یه لیوان شیر دادم پایین، نخه رو بُریدم و رفتم زیر لحاف. نمی‌دونستم چه حسی داشته‌باشم از این که دیگه مطلقن چیزی وصل‌م نمی‌کنه به اون سال‌ها و قرص سبز باعث می‌شد فکر نکنم و حس نکنم و فقط لای مِه غلیظ گم شم تا چند ساعت بعد.
میم عزیز،
الان که یک هفته گذشته، ردّ محوی از زخم چونه‌م مونده فقط. توی آینه براندازش کردم، یه لایه کانسیلر زدم روش و زدم بیرون.

بهتر می‌شم. می‌دونم که بهتر می‌شم.

18 February 2018

«شبکه‌های اجتماعی متفاوت شدن با اون دوره‌ای که امثال من ولگرد اینترنتی محسوب می‌شدن. ماها یه مشت نِرد به حساب میومدیم که هیچکس نمی‌فهمید چرا وقت تلف می‌کنیم پای وبلاگ‌نویسی و انجمن‌های کتاب‌خوانی.
یادمه سر کلاس پرورشی دبیرستان فهمیدم بین چهل نفر سال اولی فقط من وبلاگ دارم. و اوضاع زمانی پیچیده‌تر شد که ازم خواستن توضیح بدم وبلاگ چیه. باید یه متن می‌نوشتم راجع به این که وبلاگ دقیقا به چه دردی می‌خوره. «وبلاگ چیزیه که من از شماها فرار می‌کنم بهش برای شنیده شدن و نمُردن از تنهایی»، «وبلاگ چیزیه که من بعد هر بار مصرف کردنش، هیستوری مرورگر رو پاک می‌کنم که یه وقت والدینم نفهمن چه نوجوون ناراحتی هستم»، «وبلاگ دریچه‌ی نارنیای من برای حس زندگی در دنیاییه که بهش تعلق دارم»...
وایسادم سر صف و متنی که یه خبرنگار کپی‌کار از منابع انگلیسی ترجمه کرده‌بود رو خوندم. همه برام کف زدن. به بی‌حالتی یه مجسمه پشت میکروفون بودم و حس می‌کردم هر لحظه می‌زنم زیر گریه. «وبلاگ جاییه که می‌رم تعریف می‌کنم چقدر آدمای بی‌خودی هستید و با وجود تمام بی‌خودبودنتون منو بی‌خود به حساب میارید و این زور داره».»

- از خلال روژان -

16 February 2018

Just a reminder, dear A. Nothing else.


به س. گفتم وظیفه داره که هر روز صبح بهم بگه اورتینک نکنم. هر روز صبح،‌ راس ساعت هفت‌ونیم. گفتم در ازاش یه لیوان قهوه مهمونِ من. درجا قبول کرد. صبح با تکستش بیدار شدم که ‌«Do NOT overthink it.» با یه چشم نیمه‌باز و صورت مچاله خنده‌م گرفت. لحاف رو زدم کنار،‌ عینک زدم و روزم شروع شد.
گفته‌بود اورتینک نکنم. انرژی‌ای که فکر کردن ازم می‌گرفت رو باید جایی،‌ جایِ خوب و مفیدی، خرج می‌کردم و چی بهتر از تمیزکاری؟ از هشت صبح تا هشت شب یه نفس کار کردم. کشوها رو دونه به دونه ریختم بیرون،‌ یک‌سوم وسایلش رو خالی کردم توی کیسه‌ی زباله‌ی زرد، یک‌سوم رو گذاشتم تو کیسه‌ی سفید و آبیِ اهدا،‌ باقی رو با دقت و نظم و وسواس چیدم سر جاشون. همه‌ی سطوح رو دستمال کشیدم، همه‌ی سطوح رو جارو کشیدم،‌ همه‌ی لکه‌های جهان رو با شوینده‌های مخصوص تمیز کردم و حتا یک لحظه به چیزی فکر نکردم. نه شب که تمیز و -به خیال خودم- قشنگ و خوش‌بو وارد تاریکی اتاق شدم تهِ دلم یه لبخند بزرگ بود.
درست نمی‌شه تشخیص داد که اثر قرص‌های نصفه‌ی کوچیک سبز ه یا احساسات متناقض ناخواسته‌ی ناشی از مصرف‌گرایی یا حتا -خیلی ساده و روراست- تلقین،‌ ولی روزهای آروم و معمولی و بی‌آزار از پیِ هم می‌گذرن و هیچ‌چیزی نیست که خرابش کنه. بعد از مدت‌ها، آروم و معمولی و بی‌آزار شده‌م و عین گربه‌ها خرخر می‌کنم.

11 February 2018

شب‌های جنون


بچه‌هه‌ی طبقه‌ی بال‍ا در نیم ساعت اخیر جوری تو اتاق‌ش می‌دوه که انگار با شیطان معامله کرده در ازای روح‌ش و حال‍ا که طرف اومده سر وقت‌ش جهت دریافت وجه معامله، می‌خواد بزنه زیرِ همه‌چی و فرار کنه؛ مدام پا می‌کوبه به زمین و دیوانه‌وار و ل‍اینقطع جیغ می‌کشه.
راستش شیوه‌ی صحیحی در برخورد با زندگی در پیش گرفته.
ل‍ااقل بسیار صحیح‌تر از من.