به س. گفتم وظیفه داره که هر روز صبح بهم بگه اورتینک نکنم. هر روز صبح، راس ساعت هفتونیم. گفتم در ازاش یه لیوان قهوه مهمونِ من. درجا قبول کرد. صبح با تکستش بیدار شدم که «Do NOT overthink it.» با یه چشم نیمهباز و صورت مچاله خندهم گرفت. لحاف رو زدم کنار، عینک زدم و روزم شروع شد.
گفتهبود اورتینک نکنم. انرژیای که فکر کردن ازم میگرفت رو باید جایی، جایِ خوب و مفیدی، خرج میکردم و چی بهتر از تمیزکاری؟ از هشت صبح تا هشت شب یه نفس کار کردم. کشوها رو دونه به دونه ریختم بیرون، یکسوم وسایلش رو خالی کردم توی کیسهی زبالهی زرد، یکسوم رو گذاشتم تو کیسهی سفید و آبیِ اهدا، باقی رو با دقت و نظم و وسواس چیدم سر جاشون. همهی سطوح رو دستمال کشیدم، همهی سطوح رو جارو کشیدم، همهی لکههای جهان رو با شویندههای مخصوص تمیز کردم و حتا یک لحظه به چیزی فکر نکردم. نه شب که تمیز و -به خیال خودم- قشنگ و خوشبو وارد تاریکی اتاق شدم تهِ دلم یه لبخند بزرگ بود.
درست نمیشه تشخیص داد که اثر قرصهای نصفهی کوچیک سبز ه یا احساسات متناقض ناخواستهی ناشی از مصرفگرایی یا حتا -خیلی ساده و روراست- تلقین، ولی روزهای آروم و معمولی و بیآزار از پیِ هم میگذرن و هیچچیزی نیست که خرابش کنه. بعد از مدتها، آروم و معمولی و بیآزار شدهم و عین گربهها خرخر میکنم.
2 comments:
تمیزکاریِ جایی که مال خود آدم باشه، واقعن لذتبخشه! و حسابی از اورتینک جلوگیری ميکنه!
اون لبخند و نور کم و کتابی که بعدش باز میشه...
آیدا :)
Post a Comment