صداهایی که میشنیدم توی سرم مث طبل صدا میکردن، گنگ و بیمعنا، و چشمهام هنوز بسته. سوزن رو حس کردم که توی دستم فرو میره و چند لحظه بعد رطوبت و قند سُر خوردن تو رگهام. پشت پلکم دنیا خیس و قرمز و دردناک بود. بعدن آرزو بهم گفت نالیدهبودم که «دستم خیس شده» درحالیکه بازو و ساعدم خشکِ خشک و ذرهای از رطوبت پسازحمام نموندهبود بهش، انگار اصلن دوش نگرفتهبودم. گفتهبود «خیس نیست عزیزم. چیزی نیست. درست میشه الان. سرُم ه.» و من فقط «عزیزم»ش رو شنیدهبودم. توی چهار پنج روز، تنها صدایی که تهمزهی محبت داشت «عزیزم» خطابم کردهبود. توی تاریکی قرمز پشت پلک، مامان رو دیدم و قطرههای درشت اشک از چشمهام جاری شدن رفتن تو گوشهام. بعدن گفت وسط گریهی بیاختیار تو رو صدا میزدهم، دارلینگ، و مامان رو. ازم پرسید تو کی یی. جوابش رو ندادم و وانمود کردم سخت درگیر رسوندن قاشق پُر مربا به دهن م و نگاه نکردن به چندین جفت چشمی که خیره شدهبودن بهم و دنبال کوچکترین نشونهای از مریضیهای عجیب میگشتن. «عزیزم».
نمیدونستم کجا م و یادم نمیاومد اینی که عزیزش م کی ه. درِ آهنیای رو یادم میاومد که رنگ سفیدش جابهجا از رطوبت ور اومدهبود و زنگزدگیها پوشوندهبودنش و این که رو کاشیها افتادهبودم و پاهام رو میدیدم که از زیر در زده بیرون. یادم میاومد که همهی انرژیم رو جمع کردهبودم که فریاد بزنم «کمکم کنین» -که گویا زمزمه کردهبودم، به جای فریاد- و دیگه هیچی بعدش نه. سرخی محض پشت پلکهام کات شدهبود به صدای گنگ طبلمانند نازنین که ظاهرن به دکتر توضیح میداد چی شده. «رفتهبود دوش بگیره» «چند روز ه که هیچی نخورده جز چند لیوان چایی» رطوبت و قند سًر میخوردن تو رگهام و کمکم میتونستم چشمهام رو باز کنم. نمیکردم. نمیخواستم جایی رو ببینم. «ببینش چقدر لاغر ه آخه؛ بچه به این سن -- » آرزو صدام میکرد و دستِ بیسرُمم رو فشار میداد. چشمهام رو باز نکردم، ولی انگشتهاش رو متقابلن فشردم که یعنی ببین من رو، ببین که بههوش م، نگران نباش، خوب م. «خیلی رنگش پریدهبود وقتی پیداش کردیم؛ الان خیلی بهتر شده خداروشکر» صداها واضحتر میشدن ولی ترجیح میدادم نشن. ترجیح میدادم جریان سرُم تو رگهام قطع شه و دیگه انگشتهای آرزو رو حس نکنم تو دستم و همهچی همینجا، آخر دنیا، وسط بیابون بیانتها و غریبه تموم شه. پس کلهم درد میکرد و حس میکردم از برآمدگی دردناک وسط جمجمهم خون میریزه. میخواستم بگم «آرزو، ببین سرم نشکسته؟» و برامدگیه رو با انگشتهام لمس کنم که نشونش بدم دقیقن کجا رو باید نگاه کنه -- فقط چند هجای نامفهوم از دهنم خارج شد و دستم بیحسترین. دلم میخواست همونجا که مشغول ناتوانترین آدم دنیا بودن م تموم شم، ولی دنیا شفافتر و رنگینتر میشد هر لحظه.
چشمهام رو باز کردم و دست سفید بیحالتم رو دیدم، آویزون از لبهی تخت، انگار مال جنازهی چندروزموندهای باشه. بوی کثافت میدادم به جای آدمی که تازه از حمام اومدهباشه. نازنین دورتر ایستادهبود و با دکتر حرف میزد. «من؟ کنسر. اول سینهم بود، بعد زد به ریه و حالا هم که استخون.» انگار با «سرطان» خطاب نکردنش چیزی از ترسناکی قضیه کم میشه. تیشرت نخی سبزش از زیر چادر نماز نازک فرمالیتهای که انداختهبود روی سر مشخص بود. «نمیدونم چهقدر مونده. بمب ساعتی ه دیگه الانها. خودتون بهتر میدونین. کاری ازم برنمیاد.» یه لحظه نگاهش افتاد به چشمهام؛ چادر کجوکوله رو روی سرش مرتب کرد و روش رو دوباره کرد به دکتر که نبینمش. کبکِ زیر برف. آرزو پلکزدنم رو که دید دستم رو ول کرد. «سکته دادی ما رو بچهجون. یعنی چی آخه که غذا نمیخوری؟ همین میشه دیگه که دردسر میسازی برای خودت. من رو بگو که چهجوری بلندت کردم دستتنها. مهرههای کمرم کلن جابهجا شدن به خاطر غذانخوردن تو.» به زور لبخند زدم که متوجه م داری دعوام میکنی که مشخص نشه ترست. پوست صورتم با همون لبخند کوچیک مضحک جوری کش اومد و -به گمونم- ترک خورد که انگار هفت لایه گِل خشک شدهباشه روش. نشستهبود بالای سرم و دوخت چادرش پیدا. بوی حمام نمیدادم و سرُم بوی امنیت نمیداد و هیچچیزی توی دنیا نبود که سر جاش باشه. لبخند زد بهم، زیرلبی گفت «درست میشه ایشالا زود. چیزی نیست عزیزم.» و روش رو کرد اونطرف. تنها «عزیزم»ی که توی چهار پنج روز شنیدهبودم و حقیقتن میتونست بافتهای مختلف تن رو بشکافه برسه به قلبم. قطرههای درشت اشک توی انحنای گوشهام شنا میکردن و صدای دریا میاومد، وسط بیابون بیانتها.
تا وقتی سرُم تموم شه هیچکس دیگه چیزی نگفت. سوزن از پوستم اومد بیرون؛ پنبهی استریل و چسب کاغذی روش؛ «میتونی خودت بلند شی؟»ِ دکتر رو با سر تایید کردم و پاهای برهنهم رو رسوندم به سرامیکِ کف. سرد بود. از ته دل میخواستم حس نکنم سرماش رو.