06 April 2018

Of Inadequacy and Days


جاعودی چوبی با ته‌مونده‌های عودِ پریروز از میز کنار تخت منتقل شده به بغل لپ‌تاپ، سمت راست، که کمک کنه به تمرکزم. مثلن‌داستانِ کوفتی‌م که به ددلاین نرسید و مونده پادرهوا رو قرار ه تموم کنم و حتا یک کلمه جلو نمی‌ره و فقط دو دلیل می‌تونم بتراشم برای این واقعه؛ شرطی‌شدن‌م که «فقط تو کافه‌ی فلان، سر میز فلان می‌تونی بنویسی» که زیادی ادایی ه -حتا برای منِ ادایی هم دوزش بالاتر از حد مجاز- یا خاموش‌شدن مغزم نسبت به هرگونه خروجی که بشه پس از خوندن/مشاهده‌ش بالا نیاورد، که زیادی خوش‌بینانه. کله‌م اگه خفه می‌شد این‌شکلی مستاصل نبودم برای تف‌کردن جمله‌هاش.
بیرون از پنجره همه‌جا تاریک ه و چراغ سنسوردار راه‌پله‌ی خونه‌ی روبه‌رویی -که گویا با تنفس افراد هم روشن می‌شه، بنا به مشاهدات مستمر و پیگیرانه‌م- خاموش، حتا. شاید پنجره‌ی اون آشپزخونه‌ای که هر بار دزدکی از پشت‌بوم عکس‌ش رو می‌گرفتم روشن باشه، ولی انرژی ندارم برم تا دم پنجره، دماغ‌م رو بچسبونم به شیشه و تا جایی که حدقه جا داره، چشم بگردونم به بالا و راست که پنجره‌هه رو پیدا کنم. صدای مذکری که هویت‌ش رو نمی‌تونم تشخیص بدم با لحن تمسخرآمیزی توی کله‌م می‌گه «می‌خوای تاکسی بگیرم برات تا اون‌جا؟». اتاق رو تاریک کرده‌م که مثلن کمک کنه به تمرکزم، چون احتمالن از نژاد انسان نیستم و خفاش یا چنین چیزی. تنها منبع نورم شده نقطه‌ی نارنجی سوزان سر عود و مانیتور -که اگه یه درجه کم‌نورتر شه خاموش- و شیار نوری که از زیر در میاد تو. همیشه اون بیرون آدم‌های زنده وجود دارن و به زنده‌بودن ادامه می‌دن و -لابد- راضی ن از زنده‌بودن‌شون و نمی‌دونم کی می‌خوام قبول کنم این واقعیت رو.
صدای شیر آب دستشویی که می‌رسه به گوش‌م همه‌ی تلاش‌هام مبنی بر تمرکز نابود می‌شه. ته ذهن‌م با حرص می‌گم «نمی‌شه ده دقیقه زنده نباشین؟» و درجا از خودم منزجر می‌شم. نه که همیشه محبت و گل و پروانه فوران کنه بین‌مون -و نه که نکنه، هم- ، ولی آرزوی زنده نبودن‌شون دیگه سطح جدیدی از کثافت رو نمایش می‌ده. کنار لپ‌تاپ، سمت چپ، ماگ قدیمی قرمز و چای‌دم‌کن با در چوبی و تفاله‌هایی که نمی‌فهمم چطور، ولی همیشه از فیلترهای چای‌دم‌کن قسر در می‌رن و به سرزمین موعود -ماگ کهنه‌ی قرمز- می‌رسن. همون صدای مذکر تمسخرآمیز ناشناس می‌گه «تفاله‌ی چای هم نشدیم.». یارو از کله‌م نمی‌ره بیرون گویا. قید داستان کوفتی رو می‌زنم و می‌شینم لاینقطع به انتونی شنیدن و عزا گرفتن برای آخرین روز بی‌مسئولیت‌بودگی در قبال جهان واقعی. اضطراب ناآشنایی (مذکر تمسخرآمیز: «آره، درست ه، ناآشنا. تو راست می‌گی.».) توی دل‌م، یه جایی پشت ناف، شروع می‌کنه به وول خوردن و از بین نمی‌ره. «کاش حداقل وول‌خوردن‌های توی دل‌م به خاطر لمس اتفاقی یه رمزتاز بودن. تفاله‌ی چای هم نشدیم ها، واقعن.».
تپش قلب‌م هنوز به حالت عادی برنگشته و تنفس هم. گردنبند سفالی‌ای که سه سال پیش، یه روز بارونی خریدم‌ش از گردن‌م آویزون ه و درجا وول می‌خوره مدام. «برای تشخیص میزان ناسالمی روح ارغوان کافی ه یه گردنبند نخ‌دراز آویزون کنین بهش، عزیزان، و همه‌چیز رو به‌تون می‌گه. هزار بار دقیق‌تر از حساس‌ترین دروغ‌سنج‌های دنیا.» این که اتفاقی قرار ه بیفته در آینده‌ی نزدیک که هیچ ایده‌ای درمورد هیچ جزئی‌ش ندارم مضطرب‌م می‌کنه. تپه‌ی تموم‌نشدنی علم و دانش‌هایی که زورکی باید بیاموزم و از اون دانشگاه خراب‌شده بزنم بیرون هم. داستان‌های به‌ددلاین‌نرسیده هم و برنامه‌های غیرممکن و پلن‌های تخیلی‌ای که می‌دونم هرگز عملی‌شون نخواهم‌کرد. گردنبند سفالی سه‌ساله روی سینه‌م تکون می‌خوره با تپش‌ها و نفس‌های ناجور. «شاید جان‌پیچ باشه. کی می‌دونه؟ شاید یه بخشی از روح اون یاروی مذکر ناشناس توی این قایم شده و من هم که لنگه‌ی رونالد بیلیوس ویزلی؛ به راحتی می‌تونه تسخیرم کنه. کی می‌دونه؟».
دودی که بوی جنگل‌های بارونی می‌ده از جاعودی چوبی بلند می‌شه و یه لایه‌ی نازک می‌ندازه بین یه داستان ناکامل و صاحب ناکافی‌ش. صفحه‌ی Pages رو می‌بندم. فایل نیاز به سیو شدنِ دوباره نداره.

جعبه‌ی شکلات تلخ هفتادوسه‌ درصد با پنج شیش‌تا فیلتر که با نظم و ترتیب یک جا نشسته‌ن. دقیق‌تر، ۷۲.۵ درصد.
پشت‌بوم آپارتمان هفت‌طبقه‌ی پروست‌هایی که دو سال و نیم پیش کادو گرفتم و نه با کادودهنده‌ها دیگه ارتباطی دارم و نه با آدمی که اون‌موقع بودم.

1 comment:

Anonymous said...

توی کافه V، سر میز کنار پنجره؟!