موهام خیلی سریع بلند شدهن و دیگه حتا توی کلیپس کوچیک مخصوصشون هم جا نمیشن. هر شب از حمام که درمیآم، با حولهی عظیم پیچیده دور سر و ماسک آبی رنگروغنی رو صورت و مسواک کفیِ بیاهمیت تو دهن -انگار آدری هپبرنِ «صبحانه در تیفانی» باشم، بیقید و رها و هرکاریکهمیکنهبازهمجذابولطیفوالگنت- بیدقت لباس میپوشم و یقه و آستینهای تیشرت/پیرهنم ماسکی میشن. تا گوشهی پیرهن رو گره میزنم -ادای جدید- و تسبیحها رو استعمال میکنم و ماگ کهنهی قرمز عزیز رو پر از شیر پاستوریزه-هموژنیزهی سههزاروهفتصدتومنی، ماسک هم خشک شده و آمادهی شستن. شیر آب رو تنظیم میکنم که ولرمِ روبهگرم ازش خارج شه. شر شر شر. لکههای آبی روشویی رو پر میکنن. شر شر شر. «سینک رو بعد از هربار استفادهت تمیز بشور. درِ خمیردندون رو هم ببند.». چشم. انگار حامل مرض هولناکی باشم که فقط از طریق روشوییها و حمامها منتقل میشه. حوله رو از دور سرم باز میکنم و با کپهی موی صاف صاف کسالتبارم روبهرو میشم تو آینهی لکهدار. فرق وسط بیدقت باز میکنم و جوری موهام رو سفت از دو طرف میبافم که استرس از انگشتهام سرریز کنه لای موها (و سپس از طریق پوست سر و جمجمه و لایههای بیاهمیت دیگه، به مغز -- سیکل معیوب) و پایینش رو با کشهای لاستیکی سیاه میبندم. وقت خاموشکردن کامپیوتر. دوتاونصفی قرص سفید و سبز با شیر سههزاروهفتصدتومنی راه میکشن از دهن به مری به معده به کله. شب بهخیر، جهان. صبح به خیر، جهان. خودت رو از لای پتوها بکش بیرون و به زور بفرست مسواک بزنه. برای این که خودم رو دلداری بدم بابت صبح، صبحِ نکبتبارِ تکراری با خورشیدِ نکبتبارِ تکراریش، یه ماگ پر از نسکوئیک درست میکنم میذارم بغل دستم و حین مالیدن رنگهای مختلف به زیر چشم -بلکه کمتر شبیه پانداهای مسن و چروکیده باشم- کمکم سر میکشمش. زخم کهنهی پشت پای راست رو چند بار با ناخن میکَنم و وقتی خون از کنارش میزنه بیرون گوشهی دهنم میچرخه رو به بالا، مثلن لبخند. بیدلیل. (بیدلیل؟) خون رو با شست دست راست پاک میکنم و شلوار جین رو میکشم به پا و دنبال مانتویی میگردم توی چمدون حقیری که سه ماه ه به دوش میکشم که ثابت کنه «از اونها» نیستم. توی دانشگاه جدید همه یا «نئوچادری» ن -سلام ستاره- یا با مانتوی مشکی و مقنعهی مشکی و جین تیرهی تیرهی تیره میان. ادعائه هم گوش فلک رو کر کرده که برام مهم نیست چی فکر میکنن درموردم، درحالیکه. انگشترها رو به نوبت دست میکنم و ساعت ده-یازده سالهم رو میبندم به مچ چپ و تمام. همونجور با بافتههای سفت زیر مقنعه که در طول شب تکون نخوردهن و شال رنگی دور شونه -همچنان برای اثبات «از اونا» نبودن- میرم بیرون و قبل از بستن در دستهکلیدم رو با عضو جدیدش که کلید کمد دانشجویان ارشد باشه میچپونم تو جیب شلوار؛ آماده میشم برای سفر دو ساعت و نیمه به اون سرِ دنیا.
فکر میکنم در جلسهی بعدیم از دکتر بخوام در سکوت اندکی جانی کَش گوش کنه و سپس نسخه بپیچه بده دستم، بدون این که لازم باشه من حرفی بزنم. دقیقن شیوهی موردعلاقهم برای بیان مسائل و معضلها. اتفاقی که خواهدافتاد این ه که لبخند کنایهآمیز بزنه بهم، زیر لب بگه «کسخل» و ازم بخواد براش تعریف کنم در ماه اخیر چی گذشته بهم و روزی چند نخ و غیره.
I hurt myself today to see if I still feel. I focus on the pain, the only thing that's real. The needle tears a hole, the old familiar sting, try to kill it all away -- But I remember everything. What have I become, my sweetest friend? Everyone I know goes away in the end.
If I could start again, a million miles away, I would keep myself. I would find a way.
No comments:
Post a Comment