وسواس، وسواس، وسواس. گیرهای ذهنی کوچیکی که خواب و خوراک رو ازم گرفتهن. جزییاتبازیای که بار دیگر کار دستم داده، این بار البته که سواستفادهی عاطفی نمیکنه ازم -تینیجر نیستم دیگه که، شکرِ خدا- ولی همچنان روانم رو ذرهذره خرد میکنه. منشِ «همه یا هیچ»ِ کوفتی. حالا که نمیتونی تمام فعالیتهات از کلاس اول دبستان تا الان -کلاس هیفدهم- رو بینقص کنی هر چیزی که به آموزش عالی مربوط میشه رو ببوس و کنار بذار. چیزی ننویس و نقاشی نکن؛ ولی اگه به سرت زد و شروع کردی ذرهای نباید دستت خط بخوره، وگرنه از اول. هیچگونه پاککنی نداریم. یا اکانت گودریدز نداشتهباش یا از ازل تا ابد همهی کتابهایی که در زندگیت اومده و رفتهن رو باید با تاریخ دقیق ثبت کنی، همونجور که ازمون خواستهن. ثبت فیلمهایی که دیدهیی (لترباکسد) و چیزهایی که شنیدهیی (لستافام) و سریالهایی که دنبال میکنی (تیوی تایم) و جاهایی که میری (سوارم) و فاکینگ دقیقههایی که مدیتیشن میکنی (هِداسپیس) و وقتی اپلیکیشنی برای ثبت اپیزودهای پادکستهایی که شنیدهیی وجود نداره بدندردِ ناشی از اعتیاد بگیر. ثبت است بر جریدهی عالم دوامِ ما، بله، ولیک به خونِ جگر شود. جریدهی زهرماریِ عالم لبهی تیزی داره، گوشهی انگشتهات رو جوری میبُره که جای زخمی که بشه با چشم غیرمسلح دیدش معلوم نیست و وقتی متوجهش میشی که خونِ انگشتت به نصف زندگیت کشیده شده و حالا همه رو باید سه بار بشوری و ضدعفونی کنی، وگرنه معلوم نیست چه بلایی به سرت میآد. گیاه -یا اصولن هیچ موجود زنده یا غیرزندهی دیگهای- وارد زندگیت نکن مگه این که بتونی قول شرف بدی که هرگز زرد نمیشن و هیچ روزی نخواهداومد که برگهاشون یه خرده خسته به نظر بیان و بخوان تو لاکِ خودشون باشن. تعهد کتبی بده که هر روز انگشتت رو توی خاکشون فرو میکنی به امید احساس رطوبت. وسواس، وسواس، وسواس. تسبیح فیروزهای که بابا از نیشابور خریده رو باید سه ماه هر شب توی آب بذاری تا سنگهاش «فرم و رنگ خودشونو پیدا کنن». آقای فروشنده گفته، ظاهرن. این که چرا خودش قبل از تبدیلشون به تسبیح سه ماه نذاشته توی آب بمونن سوالی نیست که حق داشتهباشی بپرسی. چشم؛ سه ماه تمام هر شب تسبیح رو بذار توی لیوانی که تا خرخره با آب سرد پر شده. تکتک برنامههای زندگیت رو توی دفتر جلدسبز یادداشت کن، با ذکر ساعت و دقیقه. «عوض کردن ملافهها» با دایرهی توخالی قبلش، «تموم کردن مرد بالشی تا قبل از خواب» با دایرهی توپُر. فردا صبح راس ساعت نَه باید یوگاکرده و آماده از خونه برم بیرون که میم رو ببینم: مربع توخالی. وسواس داره شیرهی جونم رو ازم بیرون میکشه. پنکیکهای صبحانهم همشکل و هماندازه درنیومدن و داخلشون خمیر موندهبود. چه کنم؟ عصبانیت. پنکیکهات رو انقدر نخور تا سرد شن و از دهن بیفتن، سپس به عنوان مجازاتِ هدر دادن مواد اولیه. عضلات کمرت -که تا دیروز نمیدونستی وجود دارن، ولی هماکنون به لطف یوگا- درد میکنن و دیگه بیشتر از این کِش نمیآن؟ چه بهتر. درد بکش، بیشتر و بیشتر. باید بیشتر از این کِش بیاریشون. هر بار که خانوم ایدرین میگه «پاشنهی پات رو هُل بده به بیرون» سعی کن استخون بزرگ ساقت رو حس کنی که از کف پات خارج میشه. خانوم ایدرین میدونه که همهی ویدیوهاش رو ندیدی؟ اگه بدونه چه آبروریزیای خواهدبود. تپهی کتابهای خریده و نخوندهت اذیتت نمیکنن؟ یوتیوبرهایی که تازگی دنبالشون میکنی و هنوز تمام سیصد ویدیوی نیمساعتهشون رو ندیدهیی؟ درد بکش. به جای همهی ناکافیبودنهات توی جلسههای نیمساعتهی یوگای صبحگاهی درد بکش و سعی کن وقتی تبدیل به جنگندهی ۱ میشی پای راست رو طولانیتر ستونِ تن بیمصرفت کنی. یادم میآد اوایل نوجوانی از بزرگترین علاقههام این بود که همهی سیدیهای خونه رو یونیفورمپوش کنم و با ماژیک سیاه نوکنمدی روی سطح سفیدشون اسمها رو بنویسم. دستخطم هم که تعریفی نداره و خیر، هیچ شبیه حروف تایپشده یکشکل و یکاندازه نیست. به چه دردی میخوری پس؟ وسواس، وسواس، وسواس. همهجا رو تمیز کن و برق بنداز و یکشکل و یکاندازه دربیار، چون کنترل جاهای دیگهی زندگیت از دستت خارج شده. چون تنها چیزی که میتونی ذرهای شبیهش کنی به استانداردهای ذهنیت ظاهر محیط اطرافت ه. که در همین هم ناکام و ناتوان، البته، خانم جوان.
25 August 2019
[مناسبترین و مرتبطترین عنوان]
وسواس، وسواس، وسواس. گیرهای ذهنی کوچیکی که خواب و خوراک رو ازم گرفتهن. جزییاتبازیای که بار دیگر کار دستم داده، این بار البته که سواستفادهی عاطفی نمیکنه ازم -تینیجر نیستم دیگه که، شکرِ خدا- ولی همچنان روانم رو ذرهذره خرد میکنه. منشِ «همه یا هیچ»ِ کوفتی. حالا که نمیتونی تمام فعالیتهات از کلاس اول دبستان تا الان -کلاس هیفدهم- رو بینقص کنی هر چیزی که به آموزش عالی مربوط میشه رو ببوس و کنار بذار. چیزی ننویس و نقاشی نکن؛ ولی اگه به سرت زد و شروع کردی ذرهای نباید دستت خط بخوره، وگرنه از اول. هیچگونه پاککنی نداریم. یا اکانت گودریدز نداشتهباش یا از ازل تا ابد همهی کتابهایی که در زندگیت اومده و رفتهن رو باید با تاریخ دقیق ثبت کنی، همونجور که ازمون خواستهن. ثبت فیلمهایی که دیدهیی (لترباکسد) و چیزهایی که شنیدهیی (لستافام) و سریالهایی که دنبال میکنی (تیوی تایم) و جاهایی که میری (سوارم) و فاکینگ دقیقههایی که مدیتیشن میکنی (هِداسپیس) و وقتی اپلیکیشنی برای ثبت اپیزودهای پادکستهایی که شنیدهیی وجود نداره بدندردِ ناشی از اعتیاد بگیر. ثبت است بر جریدهی عالم دوامِ ما، بله، ولیک به خونِ جگر شود. جریدهی زهرماریِ عالم لبهی تیزی داره، گوشهی انگشتهات رو جوری میبُره که جای زخمی که بشه با چشم غیرمسلح دیدش معلوم نیست و وقتی متوجهش میشی که خونِ انگشتت به نصف زندگیت کشیده شده و حالا همه رو باید سه بار بشوری و ضدعفونی کنی، وگرنه معلوم نیست چه بلایی به سرت میآد. گیاه -یا اصولن هیچ موجود زنده یا غیرزندهی دیگهای- وارد زندگیت نکن مگه این که بتونی قول شرف بدی که هرگز زرد نمیشن و هیچ روزی نخواهداومد که برگهاشون یه خرده خسته به نظر بیان و بخوان تو لاکِ خودشون باشن. تعهد کتبی بده که هر روز انگشتت رو توی خاکشون فرو میکنی به امید احساس رطوبت. وسواس، وسواس، وسواس. تسبیح فیروزهای که بابا از نیشابور خریده رو باید سه ماه هر شب توی آب بذاری تا سنگهاش «فرم و رنگ خودشونو پیدا کنن». آقای فروشنده گفته، ظاهرن. این که چرا خودش قبل از تبدیلشون به تسبیح سه ماه نذاشته توی آب بمونن سوالی نیست که حق داشتهباشی بپرسی. چشم؛ سه ماه تمام هر شب تسبیح رو بذار توی لیوانی که تا خرخره با آب سرد پر شده. تکتک برنامههای زندگیت رو توی دفتر جلدسبز یادداشت کن، با ذکر ساعت و دقیقه. «عوض کردن ملافهها» با دایرهی توخالی قبلش، «تموم کردن مرد بالشی تا قبل از خواب» با دایرهی توپُر. فردا صبح راس ساعت نَه باید یوگاکرده و آماده از خونه برم بیرون که میم رو ببینم: مربع توخالی. وسواس داره شیرهی جونم رو ازم بیرون میکشه. پنکیکهای صبحانهم همشکل و هماندازه درنیومدن و داخلشون خمیر موندهبود. چه کنم؟ عصبانیت. پنکیکهات رو انقدر نخور تا سرد شن و از دهن بیفتن، سپس به عنوان مجازاتِ هدر دادن مواد اولیه. عضلات کمرت -که تا دیروز نمیدونستی وجود دارن، ولی هماکنون به لطف یوگا- درد میکنن و دیگه بیشتر از این کِش نمیآن؟ چه بهتر. درد بکش، بیشتر و بیشتر. باید بیشتر از این کِش بیاریشون. هر بار که خانوم ایدرین میگه «پاشنهی پات رو هُل بده به بیرون» سعی کن استخون بزرگ ساقت رو حس کنی که از کف پات خارج میشه. خانوم ایدرین میدونه که همهی ویدیوهاش رو ندیدی؟ اگه بدونه چه آبروریزیای خواهدبود. تپهی کتابهای خریده و نخوندهت اذیتت نمیکنن؟ یوتیوبرهایی که تازگی دنبالشون میکنی و هنوز تمام سیصد ویدیوی نیمساعتهشون رو ندیدهیی؟ درد بکش. به جای همهی ناکافیبودنهات توی جلسههای نیمساعتهی یوگای صبحگاهی درد بکش و سعی کن وقتی تبدیل به جنگندهی ۱ میشی پای راست رو طولانیتر ستونِ تن بیمصرفت کنی. یادم میآد اوایل نوجوانی از بزرگترین علاقههام این بود که همهی سیدیهای خونه رو یونیفورمپوش کنم و با ماژیک سیاه نوکنمدی روی سطح سفیدشون اسمها رو بنویسم. دستخطم هم که تعریفی نداره و خیر، هیچ شبیه حروف تایپشده یکشکل و یکاندازه نیست. به چه دردی میخوری پس؟ وسواس، وسواس، وسواس. همهجا رو تمیز کن و برق بنداز و یکشکل و یکاندازه دربیار، چون کنترل جاهای دیگهی زندگیت از دستت خارج شده. چون تنها چیزی که میتونی ذرهای شبیهش کنی به استانداردهای ذهنیت ظاهر محیط اطرافت ه. که در همین هم ناکام و ناتوان، البته، خانم جوان.
Subscribe to:
Posts (Atom)