25 March 2020

از راه می‌رسم می‌نشینم رو سکوی کوتاه جاکفشی. بند کفش‌هام رو با دست راست شل می‌کنم و دست چپ رو دراز می‌کنم قفلْ کوچیکه‌ی در ورودی -دری که با پا هل داده‌م بسته‌م‌ش- رو پادساعت‌گرد می‌چرخونم تا سه بار تَق صدا بده؛ که مطمئن شم کسی هرگز نمی‌تونه در رو از اون‌ور باز کنه -زرشک- و بی‌دلیل احساس امنیت کنم. کفش‌ها رو نوبتی از پاشنه می‌گیرم و به بیرون و پایین می‌کشم‌شون که از پا دربیارم. اول پای چپ، بعد پای راست. جوراب‌م هم تا نیمه از پا درمیاد. اهمیتی نداره. با شست و اشاره‌ی دست چپ ساقِ جفتْ کفش‌ها رو می‌گیرم و وقتی که بلند می‌شم چشم می‌چرخونم ببینم مامان کجا ست: تو پاسیو، دم سینک، ایستاده یه چیزی خرد می‌کنه یا یه چیزی می‌شوره، یا که تکیه داده به سه‌گوشه‌ی مبل راحتی اِل‌شکل توسی‌روشن، پاهاش رو دراز کرده رو ضلع درازترِ اِل، پتوی سرخپوستی زشت‌ش رو پاها و کوسن‌های سبزآبی و توسی تیره‌ی لاغر دورش و سه تا کنترلِ تکنولوژی‌های پرسروصدای نفرت‌انگیز محبوب‌ش ولو روی میز مستطیلی کوتاه. بی‌خودی نیست که به‌ش -توی دل‌م؛ کی جرئت داره بلندبلند؟- می‌گم کنترل‌فریک، به هر دو معنای لغوی و استعاری. عاشقِ این ه که کنترل تلویزیون رو جلوی چشم داشته‌باشه حتا اگه قرار نباشه لمس‌ش کنه و هنوز نمی‌دونم و هرگز نخواهم‌دونست که چرا. اگه تو پاسیو باشه بلندتر و اگه رو مبل و سرتوگوشی باشه مهربون‌تر سلام می‌کنم همین‌جور که راهروی باریک رو طی می‌کنم بین کانتر عظیم‌الجثه‌ای که به میز تشریح می‌مونه، به هر دو معنای لغوی و استعاری، و دیوارِ کاغذدیواری‌پوشِ لختی که ازش متنفر م. من از کاغذدیواری متنفر م و اگه دستِ مامان بود تن ما هم کاغذدیواری می‌کرد. تو پاسیو اگه باشه صدام رو نمی‌شنوه. دم تلویزیون که می‌رسم رو می‌گردونم به در شیشه‌ای سمت راست، بلندتر سلام می‌کنم و کفش‌هام رو بالاتر می‌گیرم که یعنی ببین، بیرون بوده‌م، تازه اومده‌م؛ همزمان دست خالی‌م -دست راست- تو جیب مخالف پالتو دنبال دسته‌کلیدم می‌گرده بین کارت بانکی و کارت مترو و دستمال‌کاغذی‌هایی که بهشون رژلب قرمز مالیده و فندک قرمزی که حالا که سیگار نمی‌کشم هم جاش رو بین محتویات همیشگی جیب‌هام حفظ کرده. معمولن از لمس گردن درازِ براکیوسوروسی که بهش وصل ه می‌فهمم که کلیدهام رو جسته‌م، گاهی از رویاگیر کوچیکی که یه مهره‌ی فیروزه‌ای سرد و براق توی مرکز دایره‌ش همه‌ی نخ‌های درهم‌تنیده رو جمع‌وجور نگه داشته، و به ندرت از سرمای فلز کلیدها. تقلا می‌کنم که از جیب عمیق‌م بکشم‌ش بیرون اون ترکیب شلوغ و مسخره‌ی کلیدها و یادگارها رو و فکر می‌کنم به این که چرا محض رضای خدا یک بار هم نشده که بعد از باز کردن در، کلیدها رو در اعماق جیب قایم نکنم و چرا هر بار دمِ جاکلیدی یادم می‌افته به این مساله. وحشت ازلی از گم‌ کردن حلقه‌ی اتصال به خونه -به هر دو معنای لغوی و استعاری-، یا پنهون‌کاری ابدی در نمایش مسیرش؟ بدون این که سرعت‌م رو کم کنم، درست در لحظه‌ی مناسب می‌رسم دم سبد کوچیک که کلیدها رو پرت کنم سمت‌ش و امیدوار باشم بیفته داخل. همیشه می‌افته، ولی هیچ‌وقت اطمینان نخواهم‌داشت. مایکل جوردنِ کلیدها با اینسکیوریتی اضافه. با همون سرعت ثابت -انگار بلد نیستم برم دنده دو، که واقعن بلد نیستم هم- می‌رم سمت در اتاق و با دست خالی‌م -دست راست- گوشواره‌ها رو نوبتی درمی‌آرم کف دستِ نیمه‌مشت‌شده‌م نگه می‌دارم. اول گوش چپ، بعد گوش راست. با آرنج دستگیره‌ی در رو پایین می‌دم، با زانو در رو هل می‌دم، می‌رم تو، با آرنج کلید چراغ رو می‌زنم و رو به چراغ‌های متعدد اخم می‌کنم -ومپایر م-، می‌چرخم به چپ، با آرنج در کمد رو هل می‌دم باز می‌کنم، کفش‌ها رو می‌ذارم تو تنها طبقه‌ی خالیِ جاکفشی پارچه‌ای‌م، می‌چرخم با همون آرایش نصفه‌ی ماسیده و با همون دست انگشترنشونِ مشت‌شده‌ای که گوشواره‌ها رو توی خودش حفظ کرده و با همون شال و شال‌گردن و پالتو و لایه‌های متعدد لباس -نه لزومن چون سرد ه، چون معتقد م دیوها مثل پیاز لایه‌لایه ن- خودم رو با صورت پرت می‌کنم رو تخت. انگار یه تیکه چوبِ لاجون باشم. چشم‌هام رو می‌بندم. مشت‌م شل می‌شه و گوشواره‌ها ازش می‌لغزن بیرون می‌افتن روی زمین و چندتا تَق متوالی صدا می‌دن و جهان -بالاخره- تیرگی گرمی می‌گیره.

از مجموعه‌ی چیزهای بیهوده‌ای که یک ماه و سه روز ه از دست داده‌م.
ترجیح می‌دم به چیزهای باهوده فکر نکنم.

[قبل از گریه به چی فکر می‌کردی؟]

05 March 2020

و سایر شیاطین


داشتم به لی‌لی می‌گفتم این بدحالی مزمن‌م مال این ه که تازه داشتم امیدوار می‌شدم کم‌کم می‌تونم از پس‌ش بربیام و داشتم راه می‌افتادم. دیدی وقتی که برنامه ریختی بری یه سفری، یه مهمونی‌ای، یه تفریح کوچک بی‌اهمیت شخصی‌ای، ذوق داری براش و هیجان داری و خیال‌پردازی می‌کنی که قرار ه چه‌قد به‌ت خوش بگذره و قرار ه «بشوره ببره»، بعد ثانیه‌ی آخر به‌ت می‌گن ببخشید، نمی‌تونی بیای؟ ثانیه‌ی آخر پنجره رو باز می‌کنی پرده رو می‌زنی کنار می‌بینی بارون که نه، سیل داره می‌آد از آسمون؟ می‌خوای بالاخره شیرینی‌ت رو بذاری تو فر می‌بینی کار نمی‌کنه؟ دیدی چه‌جوری حال‌ت گرفته می‌شه می‌زنی زیر میز با یه حالِ نوموخوام‌مآبی با خودت می‌گی ول‌ش کن، اصلن به من نیومده تفریح؟ حالا تا دیروزش هم مشکلی نداشتی که در حال مهمونی رفتن و سفر رفتن و پای سیب و دارچین خوردن نیستی ها؛ ولی صابونِ خوشیِ احتمالی به دل‌ت برخورد کرده و کف کرده و همین که نگاه می‌کنی می‌بینی آب قطع شده نمی‌تونی کف‌ها رو آب بکشی، درست در همون ثانیه، ریده می‌شه به احساس پاکیزگی‌ت. دیگه نمی‌تونی از حمام بیای بیرون بگی خب حالا تا الان هم تمیز نبودم که؛ دو دقیقه دیگه هم روش، بذار صبر کنیم آب وصل شه. نه جونم. حمام مگه به این سادگی‌ها ست؟ کنار اومدن با این زندگی بی‌هوده‌ت و عوض کردن لایف‌استایل و تراپی و تلاش‌های شبانه‌روزی برای دوری از سگِ سیاه مگه به همین سادگی‌ها ست؟
داشتم به لی‌لی می‌گفتم این بدحالی مزمن‌م مال این ه که یادم افتاده تازه داشتم راه می‌افتادم که سگ سیاه‌م رو برای همیشه ببرم به سلاخ‌خونه و رهاش کنم. سگ سیاه متافوریک البته، طبعن هنوز (و هرگز) دلِ فکر کردن به کانسپت «سلاخ‌خونه» رو ندارم؛ چیزی که بعد از بازخوانیِ چندباره‌ی کتاب ونه‌گات بدتر هم شده. می‌شنوم/می‌خونم/فکر می‌کنم «سلاخ‌خونه» و توی ذهن‌م بیلی پیل‌گریم و ادگار دربیِ بی‌چاره و پل لازارو و برنارد وی. اوهار و چند ده نفر دیگه رو تصور می‌کنم که تو تاریکی چپیده‌ن بیخ گوش هم‌دیگه و نمی‌دونن اون بیرون چه خبر ه. من هم چپیده‌م تو تاریکی (باز هم متافوریک) توی یه چاردیواری کوچیک (لیترال، از صدقه‌سریِ مرگی که توی شهر موج می‌زنه) و نمی‌دونم چه خبر ه اون بیرون (هم متافوریک و هم لیترال). سگ سیاه‌م هم نشسته این بغل و پوزه‌ش رو می‌ماله به تن‌م که فقط من، فقط من، همیشه و تا ابد به من توجه کن. هُرم نفس چندش‌آورش می‌پیچه تو دماغ‌م. اندک‌اندک داشتم می‌بردم‌ش برای همیشه از دست‌ش خلاص شم که قصاب‌ها ناگهان یقه‌ی خودم رو گرفتن آوردن توی سلاخ‌خونه حبس‌مم کردن و هیچ نوری نمی‌بینم. فقط صدای بمب‌هایی رو می‌شنوم که روی درسدن می‌افتن و فکر می‌کنم یعنی چه‌قد فاجعه عظیم ه؟ فکر می‌کنم آیا هرگز ازش برمی‌گردم؟ آقای ونه‌گات می‌گه بله. آقای ونه‌گات نه فقط از درسدنِ لیترال برگشته، که احتمالن از درسدن‌های متعدد شخصی متافوریک هم، و در هشتادوچهار سالگی بعد از هفتاد سال سیگار کشیدن نه از سرطان ریه، که از ضربه مغزی مُرده. آقای ونه‌گات رو کاش ببوسم بذارم سرِ تاقچه‌ی «این نیز بگذرد»هام. یا اصلن چرا راهِ دور؟ این همون مردی ه که تکرار می‌کنه که بلی رسم روزگار چنین است. این اون پیغمبری ه که دنبال‌ش بوده‌م. همین رو می‌چسبم زین پس و گور پدر همه‌ی پیغمبرهای شخصیِ دیگه‌م هم کرده.

پی‌نوشت. این پست به منزله‌ی بلندبلند فکر کردن است و هیچ ارزش دیگری ندارد. چه انتظاری دارید از فرزندِ ناشی از ساعت پنج صبح و بی‌خوابی و اضطراب و دل‌تنگی و بی‌قراری و افسردگی و سایر شیاطین؟