سبد وسایل حمامم رو میذارم رو تانکر سیفون توالت فرنگی دستم رو با لباسهای کثیف از لای در میبرم بیرون کورمالکورمال لباس ها رو پرت میکنم تو سطل درو میبندم قفل میکنم برمیگردم با خودم توی آینه مواجه میشم. تابستون پارسال که خواهرم اومدهبود ایران و اولین بار خونهی جدید رو میدید در اولین مواجههش با حمام هرهر خندیدهبود گفتهبود چه شبیه سفینهی فضایی ه. تا اون وقت به ذهن خودم نرسیدهبود که چرا سرمای حمام این همه به نظرم لذتِ ناخوشایندی داره. این رو که گفت فهمیدم که چون شبیه سفینه ست؛ چون شبیه بخشی از این خونه نیست. شبیه بخشی از این جهان هم، اصولن. از اون وقت شد نارنیای چند متر مربعیم که روزی چند بار سر میزدم بهش. خودم رو تو آینهی بالای روشویی برانداز میکنم. خیره میشم تو چشمهای خودم و سعی میکنم بفهمم چی تو سرم میگذره. مضحک ه که حتا با این که سرم هنوز به باقی بدنم متصل ه و قاعدتن از محتویاتش خبر دارم هم نمیتونم حدس بزنم داره چی فکر میکنه. موهای پشت لبم رو نگاه میکنم که دراومدهن؛ ردّ آبلهمرغون دوم راهنمایی رو نگاه میکنم بالای ابروی راست که پیشونیم رو شبیه کرهی ماه کرده. تبلیغ هزاران سال پیشِ کرم ببک از سرم میگذره و خندهم میگیره. نگاهم رو از خودم، خودی که توی آینه شبیه «اونی که دیجیکالا برات میاره»ی نسخهی توی ذهنم به نظر میرسه، برمیدارم میرم زیر دوش. شیر آب رو میچرخونم سمتِ داغ و بازش که میکنم یادم میفته که آب داغ برای موهای رنگشده خوب نیست؛ میچرخونمش سمت سرد و ولرم که شد کلهم رو میگیرم زیر جریان عمودی آب؛ همزمان یادم میفته که شامپو رو از سبدم برنداشتهم بذارم دم دست. از زیر دوش میام بیرون و سرمای جهان خارج از آب گوسبامپس میده بهم. از موهام قطرههای قرمز میچکه الردی. انگار دستهای خونآلودِ لیدی مکبث ه، هههه. تا شامپو رو پیدا کنم و برگردم زیر آب سرامیکهای سفید عظیمِ کف حمام لکهلکه سرخ شدهن. سرامیکهای سفید عظیم. یک متر در یک متر. اوایل قرنطینه که حتا گوگل ایمیجز هم حوصلهش سر رفتهبود و میشد حیوونهای وحشی رو با واقعیت افزوده بیاری بنشونی کف خونهت، یه پنگوئن آوردم کف حمام نشوندم و به نظر انقدر راضی میاومد از محیط که سر سوزنی فاصله داشتم با این که هر جور شده پنگوئن اداپت کنم. با پنگوئنه معاشرت میکردم اوایل قرنطینه. میرفتم با گوشیم مینشستم رو توالت فرنگی پنگوئنه رو احضار میکردم با هم حرف میزدیم. تو دلمون. چون به عنوان انسان قرن بیستویکمی بلندبلند حرف زدن از بیخ یادم رفته، حتا با موجودات خیالی. پنگوئنه هم همونجور در سکوت جوابم رو میداد. از یه جایی به بعد دیگه معتاد شدم به مکالمات روزانه و به خونواده گفتم «دشواری گوارشی» دارم که انقدر دستشویی رفتنهام طول میکشه. ولی مهم این بود که من و پنگوئنه و سطوح صافِ براقِ سفیدْ ساینسفیکشنیِ دیگرجهانی هر روز با هم مدیتیشن میکردیم. سرامیکها صدای بیرون رو به کلی ساکت میکردن و دیگه نه از تلویزیون خبری بود نه از تختهنردِ والدین بازنشسته نه از اونی که شبها میومد تو کوچه با ویولن سلطان قلبها میزد نه از پروژه و پایاننامه و نوتیفیکیشن واتسپ. تخلیهی همزمانِ مثانه و روان و مغز و گوش. شامپو که میزنم به پنگوئنِ بهار نودونه فکر میکنم و کفِ قرمز از کلهم میریزه و موهام زیر انگشت احساسِ پلاستیک میدن. آب سردتر میشه و هیچ خوش ندارم تو قالب یخ بیام بیرون، ولی لابد برای موی قرمز اینجور بهتر ه. بندهی موهام شدهم به جای این که برعکس، که خب به دلخواهِ همهی جهان که رفتار میکنم، این هم روش. کلهم رو آب میکشم نرمکننده میزنم به همهجاش و میذارم بمونه تا لیف میکشم. نرمکنندههه بوی لیمو میده. از کلینیک که تلفن کردن گفتن جلسههای حضوری تراپیم دوباره از این دوشنبه شروع میشه با پنگوئنم خداحافظی کردم. چهارزانو نشستم کف حمام پنگوئنم رو نشوندم جلوم تماشاش کردم که سرش رو بالا میگیره بالبال میزنه و احتمالن از تهِ حلقش صدای پنگوئن درمیاره. همینجور تماشاش کردم و به این فکر کردم که اگه قطب زندگی میکردم چه موجودی میشدم. بعد فکر کردم ناروال؛ که همهش توی آب ه و بیشتر شبیه جورابی کیسهای چیزی ه تا موجود زنده و از دارِ دنیا فقط یه شاخ داره که اون هم خیلی وقتها اسباب دردسرش. ناروالهای اون مستند «سیارهی منجمد» بیبیسی پوستشون لکهلکه هم بود تازه. اون روز یه پونزده دقیقهای برای آخرین بار به پنگوئنم نگاه کردم و به ناروالها فکر، بعد تلفنم رو خاموش کردم اومدم بیرون. زخمها و خراشهای متعدد دستهام رو لیف میکشم و به این فکر میکنم که تا چند سال دیگه قرار ه اینشکلی بمونه دست و پام؟ محکمتر لیف میکشم بلکه همهی پوستم قلفتی ور بیاد و زیرش پوست نوی بی زخم. انگار دستهای زخمآلودِ لیدی مکبث ه، هههه. ور نمیاد. امون بده تا ترمیم کنه خودش رو. قطرههای قرمز از نوک موها میچکن رو ساق پام. نمیخوام فکر کنم رنگ موهام چقدر روشنتر میشه این دفعه. چشمهام رو میبندم صورتم رو لیف میکشم. اون همه مراقبت پوستی و بپّا صورتت خیلی خشک نشه و زخم نشه و غیره در برابرِ لذتِ لیف مفتضحانه میبازن. با چشم بسته شیر آب رو باز میکنم -آبِ یخ غافلگیرم میکنه و جلوی خودم رو میگیرم که داد نکشم فاک- صورتم رو میشورم گوشهام رو میشورم موهام رو با دست شونه میکنم نرمکننده رو میشورم تنم رو میشورم آب رو میبندم تند حولهی سفید رو میپیچم دور تنم حولهی زرد رو میپیچم دور خونریزیِ موهام که خودم رو تو آینه نگاه نکنم قفل در رو باز میکنم میرم بیرون. جهان واقعی منتظرم ه.
2 comments:
صادق راستش رو بخوای خیلی بیدلیل یاد وبلاگت افتادم و ذوق کردم که چیز جدید نوشتی، یکم که خوندم اما، مجبور شدم خودم رو مجبور کنم که ادامه بدم که ذوق اولیهام غیرصادقانه نباشه. راستش رو بخوای نوشتههات هیچجوره راه به جایی نمیبرن و من هم از نوشتههات راه به جایی نمیبرم و خودت هم نمیبری. تمام.
ده سالی میشه که اینجا رو میخونم. کماکان ابتذال وبلاگ از شبکههای اجتماعی کمتره.
Post a Comment