«... دیری میشد که گریختهبودند و من همچنان بیهوده در کاوش راههای رهاشده بودم. خورشید پنهان بود. در «جنگل»، که دیگر این اندیشه که بهشت الیزهایِ «زن» باشد از آن رخت بربستهبود، فرمانروایی به دست طبیعت میافتاد؛ بالای آسیای ساختگی آسمان واقعی سیاه بود؛ باد دریاچهی بزرگ را چون برکهای چین میانداخت. پرندگان درشتی به شتاب «جنگل» را، آنگونه که هر جنگلی، درمینوردیدند، جیغ میکشیدند و یکی پس از دیگری بر بلوطهای بلندی مینشستند که با دیهیم کاهنانه و شکوهی دودونی پنداری خلاء ناآدمیانهی جنگل رهاشده را داد میزدند و یاریام میکردند تا بهتر دریابم چه تناقضی دارد جستجوی چشماندازهای خاطره در واقعیت، چشماندازهایی که همواره افسونی را که خودِ خاطره و نیز حسناشوندگیشان به آنها میدهد، کم خواهندداشت. واقعیتی که شناختهبودم دیگر نبود. کافی بود خانم سوان به همان گونه که بود و در همان لحظهی همیشه از راه نرسد تا خیابان اقاقیاها خیابان دیگری شود. مکانهایی که شناختهایم فقط از آنِ جهان فضایی نیستند که برای راحتِ بیشتر در آن جایشان میدهیم. تنها لایهی نازکی در میان ادراکهای به هم پیوستهای بودهاند که زندگیِ آن زمانِ ما را میساختهاست؛ یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست؛ و افسوس که خانهها، راهها، خیابانها هم چون سالها گریزانند.»
-- طرف خانهی سوان، م. پ.
No comments:
Post a Comment