چهارده اکتبر ۲۰۲۱، پنجشنبه، برخلاف بقیهی بیستوچند روز قبلش ساعت شیش و ربع از خواب بیدار نشدم و پاهای لختم رو نذاشتم رو کفپوش سرد و سلانهسلانه نرفتم تا آشپزخونه که کتری رو بذارم بجوشه برای قهوهی سردستی بدمزه. پنجشنبه چهارده اکتبر تا ساعت یازده ظهر موندم زیر لحاف پشمالوم و خمیازه کشیدم و کشوقوس اومدم و با لحن غرولندکنانِ صبحگاهیم صدایی از گلوم درآوردم که معنیش «آخیش، فردا هم تعطیل ه» بود و با چشمهای نیمهباز تلفنم رو برداشتم پیغامهام رو چک کنم.
مامان در زد و بدون این که منتظر جوابم بشه لای در رو باز کرد نگاه انداخت به داخل اتاق. حاضرم قسم بخورم که با خودش فکر میکرد «عجب شنبهبازاری» و «چطور اینجا زندگی میکنه؟». شال سرش بود هنوز و بلوز چروکی که هر وقت میخواد بره خرید ترهبار میپوشدش. «بیداری؟ یه نامه برات اومده. نمیدونم از کی» و محتاطانه اومد سمتم، مراقب بود که پاش نره روی لپتاپم و کولهم و لیوان قهوهی دیروز صبح و لباسهای مچالهای که پریروز پوشیدهبودم رفتهبودم مدرسه، دستش رو دراز کرد پاکت نامهی سفید رو بهم بده. تلاش نکردم دستم رو از زیر لحاف درآرم ازش بگیرمش. نامه رو انداخت رو تخت بغلِ بالشم. «کی برات نامه نوشته؟» و بدون این که منتظر جواب باشه چرخید رفت بیرون.
پاکت رو وارسی که کردم نیش خوابآلودهم باز شد. پشتش مهر پستی «خارجی» خوردهبود؛ دایرهای وسط پنج خط منحنی موجوار. مهمترین نماد «خارج» در تمام کارتونها و کتابهای عالم دنیا وقتی که کودک بودم. زیر مهر آدرسِ خونهای هزاران کیلومتر دورتر، نزدیک مدیترانه، اون سمت پاکت آدرس جایی که توی یکی از اتاقهاش لش کردهبودم. هر دو با دستخط خیلی آشنا. نیش خوابآلودهم همچنان تا بناگوش باز. پاکت رو بدون این که پاره بشه باز کردم و کاغذ نامهم رو درآوردم. از مدیترانه نامه داشتم. نامهی واقعی. نامهی کاغذی. نامهای که دست یکی از پنج انسان عزیز زندگیم رو لمس کرده و سپس هزاران کیلومتر پرواز، فقط که ورود به تاریکی رو بهم تبریک بگه و بغلم کنه -- و از لاش قطعه کاغذ دیگهای بلغزه بیفته روی تشک. تصویر دوشیزه لنگتری، غمگین و پای پیانو و آوازخوان، بچهخوک و بچهگربه و بچهخرگوش در حال تماشاش.
و حالا دیگه تقریبن کاملن «خانوم معلم» م.
No comments:
Post a Comment