06 December 2021

“Things are pretty good between him and Marianne at the moment. After the library closes in the evening he walks back to her apartment, maybe picking up some food or a four-euro bottle of wine on the way. When the weather is good, the sky feels miles away, and birds wheel through limitless air and light overhead. When it rains, the city closes in, gathers around with mists; cars move slower, their headlights glowing darkly, and the faces that pass are pink with cold. Marianne cooks dinner, spaghetti or risotto, and then he washes up and tidies the kitchen. He wipes crumbs out from under the toaster and she reads him jokes from Twitter. After that they go to bed. He likes to get very deep inside her, slowly, until her breathing is loud and hard and she clutches at the pillowcase with one hand. Her body feels so small then and so open. Like this? he says. And she’s nodding her head and maybe punching her hand on the pillow, making little gasps whenever he moves. The conversations that follow are gratifying for Connell, often taking unexpected turns and prompting him to express ideas he had never consciously formulated before. They talk about the novels he’s reading, the research she studies, the precise historical moment that they are currently living in, the difficulty of observing such a moment in process. At times he has the sensation that he and Marianne are like figure-skaters, improvising their discussions so adeptly and in such perfect synchronisation that it surprises them both. She tosses herself gracefully into the air, and each time, without knowing how he’s going to do it, he catches her. Knowing that they’ll probably have sex again before they sleep probably makes the talking more pleasurable, and he suspects that the intimacy of their discussions, often moving back and forth from the conceptual to the personal, also makes the sex feel better. Last Friday, when they were lying there afterwards, she said: That was intense, wasn’t it? He told her he always found it pretty intense. But I mean practically romantic, said Marianne. I think I was starting to have feelings for you there at one point. He smiled at the ceiling. You just have to repress all that stuff, Marianne, he said. That’s what I do.”

-- Normal People, Sally Rooney

05 December 2021

We're on our way home.

در انتهای روز بد، در تلاش برای زنده موندن، سرم رو گذاشتم رو سینه‌ش گفتم بیا ده چیزِ خوبِ امروز رو اسم ببریم یه ذره از این فاز دربیایم. صبحانه‌م خوشمزه بود. وقتی با اون حالم رسیدم برام املت درست کردی. رفتم خرید کردم بعد از کار، مثل آدم‌های واقعی. خنده. با هم گِت بَک دیدیم. مکث. دیگه چی؟ دیگه چه چیزِ خوبی اتفاق افتاد امروز؟ هرچی بیشتر فکر می‌کردم کم‌تر یادم می‌اومد. این که یخچال رو تمیز کردم ظرف میوه‌ها و سبزیجات رو خالی کردم همه رو شُستم خشک کردم خراب‌ها رو دور ریختم دوباره چیدم تو ظرف چیدم تو یخچال. مسخره ست، ولی این که وقتی منتظر نوبتم تو کلانتری بودم با مردم اسمال تاک کردم. چندتا شد؟

در انتهای روز بد، در تلاش برای زنده موندن، سرم رو گذاشتم رو سینه‌ش گفتم بیا موسیقی کنیم. من که تلفن و به تبع اون اسپاتیفای ندارم، هه‌هه. تلفن خودم رو از شارژ کشیدم دادم بهش. هرچی خودت دوست داری پخش کن برامون. صدای قلبش رو می‌شنیدم و گرمای دستش از کمرم راه می‌گرفت در تمام پوستم پخش می‌شد و نفس‌هاش رو می‌شمردم. فکر کردم چقدر تندتند نفس می‌کشی، کاش دوباره برگردی به مراقبه و تمرین‌های تنفس. فکر کردم چقدر دوستت دارم. پلی‌لیست خودم کجاست؟ حرفِ تی دیگه؛ اون پایین‌ها. نه، اون نه. اونی که پارسال برای تولدم ساختی. چی می‌خوای از اون تو؟ جیسون مولینا. وای نه توروخدا پاره می‌شیم از غصه، همینمون مونده امشب واقعن. به حد کافی روز سختی نبوده به نظرت؟ خنده. خب باشه چی بذارم پس؟ هرچی دوست داری. جز جیسون مولینا. خنده. فکر کردم انعکاس صدای خنده‌ت رو دارم این بار از درون بدنت می‌شنوم. فکر کردم کاش یه زیپ بلند سرتاسری داشتی، از فرق سر تا نوک پا، عین کیسه خواب. زیپ رو باز می‌کردم می‌رفتم اون تو می‌نشستم زیپ رو می‌بستم. آیا این‌جوری، این‌جوری که تمام جهان اطرافم رو پوشونده‌باشی و هیچ گریزی نباشه ازت، دلم راضی می‌شد؟ فکر کردم نه.

در انتهای روز بد، در تلاش برای زنده موندن، سرم رو گذاشتم رو سینه‌ش نت‌های اول پیانو کنسرتوی شماره‌ی دو رو گوش دادم. و نت‌های بعدی‌ش. و بعدی‌تر. و یک‌هو حس کردم برگشته‌م به سال‌ها پیش، که زیر برفِ عجیب‌غریب و سرمای پدردربیاری که هیچ برای مواجهه باهاش آماده نبودیم -جرونیمو- همین‌جور گرمای دستش تمام صورتم رو داغ کرده‌بود. عین همین الان. الانِِ انتهای روز بد. ببین یه خرده سوز نمیاد؟ تو سردت نشده؟ لحاف چهل تیکه رو کشید روم و کمرم رو نوازش کرد. بهتر شدی؟ سرم رو تکون دادم که بله. نجات‌یافته بودم هرچند از قبلش هم، با گرمای تن آدمیزاد. فکر کردم کاش آواز خوندن بلد بودم، کاش می‌تونستم احساساتم رو لالایی کنم شب‌های این جور روزهای سخت بخوندم برات. فکر کردم Two of us, riding nowhere. فکر کردم چقدر دوستت دارم.


It's been a hard day's night and I've been working like a dog.
It's been a hard day's night, I should be sleeping like a log.
But when I get home to you I find the things that you do will make me feel alright.