09 February 2022

«برخی روزها در رستوران‌هایی در پیرامون بلبک که حالت قلعه‌ی روستایی دارند عصرانه می‌خوردیم. قلعه‌هایی به نام‌های دِزِکور، ماری‌ترز، کروا درلاند، باگاتِل، کالیفورنی، ماری آنتوانت. دوستانم این آخری را پسندیده بودند.

اما گاهی به جای رفتن به این‌جاها، به بالای پرتگاه می‌رفتیم، و آن‌جا روی سبزه‌ها می‌نشستیم، بسته‌ی ساندویچ‌ها و شیرینی‌هایمان را باز می‌کردیم. دوستانم ساندویچ را دوست‌تر داشتند و تعجب می‌کردند از این که من تنها یک شیرینی شکلاتی -که به نقش و نگار قندیِ گوتیک‌واری مصور شده‌بود- یا یک کلوچه‌ی زردآلویی می‌خوردم. این از آن رو بود که ساندویچ پنیر انگلیسی و سالاد، این خوراک تازه و بی‌فرهنگ، با من هیچ رابطه‌ای برقرار نمی‌کرد. حال آن که شیرینی‌ها فرهیخته، کلوچه‌ها پرحرف بودند. این یکی بی‌مزگی خامه و آن یکی خنکای میوه‌هایی را داشت که از کومبره، از ژیلبرت، بسیار چیزها می‌دانستند، نه تنها از ژیلبرت کومبره، که همچنین ژیلبرت پاریس که در عصرانه‌های او نیز آن‌ها را دیده‌بودم. بشقاب‌های شیرینی‌خوری «هزار و یک شبی» را به یادم می‌آورند که «موضوع»شان مایه‌ی سرگرمی عمه لئونی می‌شد هنگامی که فرانسواز روزی علاالدین و چراغ جادو، روز دیگر علی‌بابا و بیداری از خواب، یا سندباد بحری در حال بار کردن گنجینه‌هایش در بصره را برای او می‌برد. دلم می‌خواست دوباره ببینمشان اما مادربزرگم نمی‌دانست چه به سرشان آمده‌است، وانگهی آن‌ها را بشقاب‌های مبتذلی می‌دانست که از ده خریده بودند. اما هر چه بودند، تصویرهایشان بر کومبره‌ی خاکستریِ دهاتی نقش و نگاری رنگارنگ می‌افزود، همچنان که بر سیاهی کلیسا شیشه‌نگاره‌ها که رنگ به رنگ می‌شدند، یا بر غروب اتاقم بازتاب‌های چراغ جادو بر دیوار، یا در برابر چشم‌انداز ایستگاه راه‌آهن دگمه‌های طلایی گل‌های اشرفی هندی یا یاس‌های ایرانی، یا مجموعه‌ی چینی‌های قدیمی عمه‌ی بزرگم در خانه‌ی تاریک خانمی پیر و شهرستانی.

بالای پرتگاه دراز می‌کشیدم و در برابرم چیزی جز چمنزارها نمی‌دیدم، و بر فرازشان نه هفت آسمان کائنات مسیحی، که به هم برآمدن تنها دو، یکی تیره‌تر -دریا- و دیگری کمرنگ‌تر بالایش. عصرانه می‌خوردیم، و اگر خاطره‌هایی هم با خود آورده‌بودم که می‌توانست این یا آن یک از دوستان مرا خوش بیاید، شادمانی چنان تند و ناگهانی چهره‌های زلالشان را می‌آکند و در یک آن گلگون می‌کرد که لب‌هایشان توان مهار آن نمی‌یافت و به خنده می‌ترکید تا بگذارد که خود بنماید. پیرامونم نشسته بودند و چهره‌هایشان چندان از یکدیگر دور نبود، و هوایی که از هم جداشان می‌کرد میانشان باریکه راه‌هایی لاجوردی از آن گونه می‌کشید که باغبان در بیشه‌ای از گل سرخ می‌گشاید تا تنها خود بر آن‌ها بگذرد.

خوراکی‌هایمان به پایان رسیده، بازی‌هایی می‌کردیم که تا آن زمان به نظرم ملال‌آور، و گاهی حتی، چون گرگم و گله می‌برم یا هر کس اول خندید کودکانه آمده‌بودند، اما دیگر با جهانی عوضشان نمی‌کردم؛ سپیده‌دم جوانی که چهره‌های دختران هنوز از آن آتش‌گون بود، و من با همه‌ی جوانی دیگر از آن بیرون شده‌بودم، همه‌چیز را در برابرشان روشن می‌کرد، و چون رنگ‌های سیال برخی نقاشان بامداد رنسانس، بی‌اهمیت‌ترین چیزهای زندگی‌شان را بر زمینه‌ای طلایی برجسته می‌نمایانید. چهره‌های بیشترشان هنوز در آن سرخی آشفته‌ی صبحگاهان گم بود و خطوط راستینشان هنوز دیده نمی‌شد. تنها رنگ دل‌انگیزی می‌دیدی که از ورایش، آن‌چه باید چند سال دیگر رخساری می‌شد هنوز به چشم نمی‌آمد. صورت امروزی‌شان هیچ ثابت نشده‌بود و می‌توانست تنها شباهتی گذرا با عضوی درگذشته از خانواده باشد که طبیعت بدین‌گونه به تعارف از او یادی می‌کرد. چنان زود فرا می‌رسد زمانی که دیگر هیچ انتظاری به دل نمی‌ماند، زمانی که تن در سکونی ماندگار می‌شود که دیگر از آن هیچ چیز ناشناخته برنمی‌آید، و هیچ امیدیت نمی‌ماند هنگامی که به گرد چهره‌هایی هنوز جوان، چنان که بر درختانی که در دل تابستان برگ‌هایشان بخشکد،‌ موهایی ریزان یا سفید می‌بینی -- چنان کوتاه است این بامداد درخشان که دیگر نمی‌خواهی جز دختران بسیار جوان را دوست بداری که پوستشان چون خمیری بی‌همتا هنوز در ورآمدن است. دخترانی که چیزی جز سیلان ماده‌ی کش‌یابی نیستند که لحظه به لحظه دست احساسِ گذرایی که بر آنان چیره است با آن بازی می‌کند. گویی هر کدامشان، به تناوب، پیکره‌ای‌اند از شادمانی، از جدیت جوانی، ناز، شگفت‌زدگی، که احساسی بی‌ریا و بی‌پرده، کامل، اما گذرا آن‌ها را در قالب می‌ریزد.»

-- در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا، صفحه‌ی ۵۸۱، م. پ.

No comments: