28 February 2022

The Ride

جمعه‌ی دو هفته پیش، ۲۹ بهمن، حدود ساعت چهار بعدازظهر، دستمال گردگیری رو گذاشته‌بودم کنار و وسط اتاق آشفته‌م چمباتمه زده‌بودم جلوی لپ‌تاپ و دنبال آهنگ مناسبِ تمیزکردنِ شیشه‌ها می‌گشتم که نوتیفیکیشن اومد که ندا مُرده. «همین امروز، حوالی ظهر».

جمعه‌ی دو هفته پیش، ۲۹ بهمن، «حوالی ظهر»، من کجا بودم؟

هفت نفری دور میز سفید خونه‌ی ث. نشسته‌بودیم مسخرگی می‌کردیم؛ هر کدوم سر جای مخصوص خودمون. من چهارزانو روی مبل تک‌نفره‌ی فیروزه‌ای، میم. لمیده روی کاناپه‌ی توسی و ر. کنارش موهای بلند مشکی‌ش رو می‌بافت. بین مبل‌ها آباژور ایستاده‌ی پرنده‌دار. آفتابِ دم عید -امسال از نیمه‌ی بهمن عید شد، نمی‌فهمم چرا- پهن شده‌بود رو باقی‌مونده‌ی خوراکی‌های دیشب که همه‌شون رو ریخته‌بودیم تو یه بشقاب گود. پ. چیپس و زیتون می‌خورد و بلندبلند فکر می‌کرد از کجا می‌تونه لباس مناسب عروسی پیدا کنه و ن. کارتِ دعوتش به عروسی رو با احتیاط می‌ذاشت توی کیف. هنوز کمی هنگ‌اور، کمی رنگ‌پریده، کمی خسته و شاد. ز. بلند شد حاضر شه راه بیفته کم‌کم. فکر کردم چه خوب کردم که خودم رو کشوندم مهمونی. چه غیرمنتظره و بی‌نظیر خوش گذشت. ندا جمعه‌ی دو هفته پیش مُرد؛ احتمالن همون وقتی که داشتم فکر می‌کردم هیچ‌چیز نمی‌تونه بهم ثابت کنه که این لحظه بی‌نقص نیست.

بعدتر گفتن پنج‌شنبه صبح مریض شده -نگفتن چه‌جور مریضی، چه علامتی- و رفته بیمارستان و بعد رادیولوژی. گفتن هیچ‌کس نمی‌دونست سلامتی‌ش مشکلی داره. گفتن ناگهانی بوده. ناگهانی؟ چطور ممکن ه آخه؟ گوگل کردم علائم سرطان مغزاستخوان در کودکان. چهارشنبه‌ش بهم گفت من خیلی سر کلاسمون بهم خوش می‌گذره؛ نیشم تا بناگوش باز شد گفتم من هم خیلی بهم خوش می‌گذره پیش شماها. ناگهانی؟ شنبه‌ای بود، مدت‌ها پیش، که اصرار داشت سر کلاسِ خودش نره و خواهرش رو که سر کلاس موسیقی بود از پشت شیشه تماشا کنه و با اولتیماتومِ «تا پنج می‌شمرم، بعدش بریم سر کلاس خودمون» هم راضی نشد. صدا کردن معلم بود فقط راهش. ناگهانی؟ ظهر یک‌شنبه‌ای بود که کت و کلاه به تن، دوتایی منتظر بودن که بیان دنبالشون. «باهام قایم‌موشک بازی می‌کنین لطفن؟» خسته و گرسنه بودم و تازه از چند طبقه بالاتر برگشته‌بودم پایین؛ ساعت مچی‌م می‌گفت چهارده هزار قدم راه رفته‌م توی چهار ساعت. کیسه‌ی پارچه‌ای وسایلی که از طبقه‌ی بالا آورده‌بودم رو گذاشتم توی کمدم و درش رو بستم. «یه کوچولو فقط ها. من چشم می‌ذارم شماها برین قایم شین.» وقتی هرهر می‌خندیدن و می‌دویدن قایم شن کتِ ضدآبشون خش‌خش می‌کرد. ناگهانی؟ بافته‌ی موهاش بعد از بدوبدوکردن‌های زنگ تفریح که شُل می‌شد کش سرش رو باز می‌کرد دراز می‌کرد سمتم که «برام می‌بندین؟» و آروم می‌نشست تا موهای بلندش رو شونه کنم و فرانسوی ببافم، محکم ولی نه جوری که دردش بیاد، و بعد می‌دیدم زانوهام رو بغل کرده -چون قدش به بالاتر از اون نمی‌رسید، نخواهدرسید- و رهام می‌کنه می‌ره تا زنگ نخورده شیطنتش رو تموم کنه. ناگهانی؟

گفتن باید بهش خون تزریق می‌کردن مدام. گفتن پنج‌شنبه شب ملافه‌هاش پُرِ خون بوده. نگفتن خواهرش کجا بوده تمام روز.

من پنج‌شنبه شب کجا بودم؟

دم پنجره‌ی اتاق اضافی خونه‌ی ث. ایستاده‌بودم آخرین سیگار پاکت رو با میم. می‌کشیدم. از پنجره ث. و ن. رو می‌شد دید که لباس پوشیده‌بودن دوتایی رفته‌بودن سوپرمارکت سر چهارراه. عکس ماه، ماه کامل، افتاده‌بود تو شیشه‌ی پنجره و میم. ایستاده‌بود درست زیرش و صدای گنگ موسیقی از هال می‌اومد. «چقدر همه‌چی یه جوری ه که انگار واقعی نیست.» «اوهوم. انگار داریم به یاد میاریم، به جای این که همین الان دستِ اول اتفاق بیفته.» ث. و ن. رو تماشا کردیم که شیشه‌ی زیتون و دو پاکت سیگار رو انداخته‌ن تو کیسه و دست همدیگه رو گرفته‌ن که از چهارراه رد شن. ث. شالش رو پشت‌ورو سرش کرده‌بود. پ. پا گذاشت تو اتاق، برگشت عقب، موهاش رو تو آینه‌ی راهرو مرتب کرد، اومد تو. «ماه رو دیدین؟» صدای چرخیدن کلید تو قفل. ز. موسیقی رو کم کرد اومد شیشه‌ی زیتون رو گرفت برد بشوره؛ پ. یه نخ از یکی از پاکت‌ها برداشت فندک زد روشنش کرد. «وای خیلی خوشحال م بچه‌ها.» فکر کردم من هم. فکر کردم اتفاقات ناخوشایند امشب نمی‌افتن. امکان نداره. فکر کردم واقعن هم که دوباره برنمی‌گردد دیگر جوانی.


I want you to think of me sitting and singing beside you;
The chain pulls us up and we know that we're all gonna dive.
The blur and the noise of the screaming can blind and distract you,
But isn't it nice when we all can scream at the same time?

No comments: