اخره به عمرمون قد داد و یکی هم ما رو به این بساطهای چلنجطور [معرفی ده تا کتابِ تاثیرگذار چلنج نیست که خب. چلنجطور ه. ؟-:] دعوت کرد. :دی [اسپاتلایت روی زینب] توی پرانتز، نکتهی قابلتوجه آن که این چلنجطورهای فیسبوکی لوسبازی ه بیشتر "-: و به همین دلیل، دعوتِ عرفان منبابِ همین چلنجطور رو نادیده میگیرم. "-: و این که موارد، ترتیبِ خاصی ندارن.
یک. مجموعهی هری پاتر؛ جی.کی. رولینگ؛ ترجمهی ویدا اسلامیه؛ نشر تندیس.
بعد از شلسیلوراستاینها و کتابهای کانون پرورش فکری و امثاله که اوّلین چیزهایی بودن که خوندنشون رو یادم ه، سالِ یکهزاروسیصدوهشتاد، شروع کردم به قایمکی هریپاتر خوندن. «قایمکی» هم از این بابت که میگفتن برای سنّت مناسب نیست و نخون و غیره. خلاصه که کتابخوندنِ ما از همون هریپاترهای ظهرگاهی توی انباریِ طبقهی بالا شروع شد، با «هری پاتر و حفرهی اسرارآمیز». چون «سنگِ جادو» رو یکی داشت میخوند در همون حین.
دو. دیوان جناب حافظ.
دیدهیید بعضیوقتها رو، که صرفاً دنبالِ چیزی یید که بهتون بگه همهچیز قرار ه خوب شه، درست شه، کیپ کالم و بی آن یور وی؟ دوستمون، جنابِ جسی، در سکانسِ رستورانِ Before Sunrise، میفرمایند که And you know how they say we're all each others' demons and angels? Well, she was literally a Botticelli angel. Just telling me that everything was gonna be okay. خُب؟ حافظِ چاپِ «پاییز 1374»ِ من، Angel ِ من ه. همهچیزش، از تاریخِ چاپش -وقتی که اینجانب، ذرّات معلق در هوا یی بیش نبودم- گرفته، تا حاشیهنویسیهاش توسط خواهرانِ جان، تا تکتکِ بیتهاش. هر بار که همینطوری و بیهدف باز شده، خرمنی از «حالِ خوب» رو ریخته به وجودم. [آخرین بارش، مثلاً اون روز تو وُرتا. ایف یو نو وات آی مین.] تازگیها صفحههاش داره جدا میشه کمکم، و نمیخوام ببرمش صحافیش کنن. این که بعد از نوزده سال، کاملاً دستنخورده مونده از خوبترین ویژگیهاش ه. حالا من هی شرحوبسط ندم دیگه؛ خودتون دریابید میزانِ علاقهی من به این کتابِ خاص رو.
سه. «هدیهی جشنِ سالگرد و درستکار ترین قاتل دنیا» ؛ افشین هاشمی؛ نشر نیلا.
یادم ه روزی که با این کتاب آشنا شدم/شدیم رو. سی خرداد نودویک، آخرین روزِ دوّم دبیرستان، با حانیه و کیمیا و مهدیس و مائده رفتهبودیم انقلابگردی. توی یکی از قفسههای پایینی فروشگاهِ ققنوس، با حانیه پیداش کردیم و از اون روز تا آخرِ تابستون اون سال، شد کتابی که بینمون دستبهدست میچرخید تا همه بخوننش. روزی که قرار بود برای زهرا تولّدطور بگیریم [لوکیشن: کافه سارا. حضّار: زهرا، اینجانب، حانیه، کیمیا.] ، برای اوّلین بار به عنوانِ سوژهی «نمایشنامهخونی» خونده شد. بعدتر، یه نسخه ازش برای خودم هم خریدم که همیشه داشتهباشمش. نمیدونم شیفتهی چیِ اون مونولوگِ اوّل شدهم. هر چی که هست، از اون نوشتههایی ه که هیچجوری نمیتونم دل بکّنم ازش. از اونهایی ه که واقعاً دوستش دارم و تا حدّ خوبی میتونم بگم که «من» ه.
چهار. «ناتور دشت»؛ جی.دی. سلینجر؛ ترجمهی محمّد نجفی؛ نشر نیلا.
باهار بهم معرّفیش کرد. ایستادهبودم جلوی کتابخونهش و کتابهاش رو دونهدونه وارسی میکردم که این رو بهم داد. یازده-دوازدهِ شب بود. تا فردا ظهرش، یکنفس فقط داشتم میخوندمش. اون چندساعتی که درگیرش بودم، دقیقاً «مُردم». هنوز هم هر بار که میخونمش، مثلِ یه کتابِ مقدّس برخورد میکنم باهاش. حتّی حینِ خوندنش چای هم نمیتونم بخورم، یا مثلاً تکست جواب بدم. تمام و کمال میمیرم باهاش. با هر جملهای که از دهنِ هولدن درمییاد، میمیرم. نمیدونید که.
پنج. «داستانِ بیپایان»؛ میشائیل انده؛ ترجمهی شیرین بنیاحمد؛ نشر چشمه.
ماندانا گفت کتابِ خوبی ه. دمِ عید بود. اوّل راهنمایی بودیم. ما سه تا حمله بردیم سمتِ کتابخونه، که رزروش کنیم برای امانتِ عید؛ و خب طی یه سری اقداماتِ ناجوانمردانه، من کتاب -که جلدش پاره شدهبود و چسب خوردهبود- رو به اسارت بُردم و در طولِ تعطیلاتِ عید، خودم رو غرق کردم توش و بعد از عیدِ سال 87 هم دیگه نخوندمش. ولی از اون موقع، دنبال پیداکردنش بودم که بخرمش و دوباره بخونمش و -در نهایتِ تاسفِ من- هیچجا نبود. تا اسفندِ همین سالی که گذشت. قرار بود با نرگس معینی و نرگس پ بریم کتابفروشیِ فرهنگ توی بلوار کشاورز، و ستایش از ایستگاه اتوبوس پیداش شد یهو و با هم رفتیم. من خریدِ خاصی نداشتم، صرفاً برای ریکاوری و کتاببینیدرمانی باهاشون بودم. تهش به سرم زد که بپرسم «داستانِ بیپایان» رو دارن یا نه. بیهدف. مطمئن بودم که ندارن. که خب، وقتی خانومه با کتاب قطور عزیز من اومد سمتم، یه دّقه هفت آسمان رو دریدم و برگشتم. کتابهای میشائیل انده رو کلاً خیلی دوست دارم من. از اون «جیم دگمه»ای که چند روز بعد از تولّدم بابا برام خریده بگیر تا «مومو»ای که مهرِ پیشدانشگاهی، از خ.توکّلی [یا حانیه؟] قرض گرفتم و خوندمش. ولی این یکی یه معنیِ دیگهای داره برام. یه طورِ خاصّی عزیز ه.
شیش. «سلاخخانهی شمارهی پنج»؛ کورت ونهگات؛ ترجمهی علیاصغر بهرامی؛ نشر روشنگران و مطالعات زنان.
تقریباً یک سال و نیم طول کشید خوندنِ این! بارها شروعش میکردم و به یه جاهاییش که میرسیدم، قاطی میکردم زمانها رو. نمیتونستم ادامهش بدم. میذاشتمش کنار، تا دفعهی بعدی که همّت کنم به خوندنش. ولی فکر میکنم اواخرِ دوّم دبیرستان بود -شاید م تابستونِ دوّم به سوّم ؟-:- که بالاخره تونستم طلسمش رو بشکنم و تمومش کنم. گذشته از این که چهقدر هیجانانگیز و محشــر و دوستداشتنی و عزیز ه، خیلی دیدم رو عوض کرد. نسبت به مرگ. زندگی. زمان. آدمها. همهچیز. تابستونِ امسال که به موبو کمک میکردم توی پروژهش و مجبور شدم باز بخونمش، تازه فهمیدم چه تاثیری روم گذاشته و خودم نفهمیدهم. اگه فقط دو تا کتابِ بهمعنایواقعی «تاثیرگذار» بخوام اسم ببرم توی این هیفده سال و ده-یازده ماه زندگیم، اوّلیش این ه و دوّمیش «ناتور دشت» .
هفت. «بیابان تاتارها»؛ دینو بوتزانی؛ ترجمهی سروش حبیبی؛ نشر خورشید.
تازه کنکور دادهبودم و این کتاب، اوّلین یا دوّمین چیزی بود که بعد از کنکور میخوندم. مسخم کرد. دقیقاً مسخم کرد. تکتکِ امیدها و ناامیدیهای جووانی دروگو رو لمس کردم. درنهایت، کاملاً فهمیدم که چی نمیخوام باشم. چی نباید باشم. دیوانه شدم من با این کتاب، انقدر که هر چیزِ جزئیش رو تطبیق میدادم با خودم.
هشت. «شبهای روشن»؛ فئودور داستایفسکی؛ ترجمهی سروش حبیبی؛ نشر ماهی.
فقط دو نکته میتونم ذکر کنم دربارهش. اوّل: «آه خدای من؛ یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟» که جملهی آخرِ کتاب ه رو باید با آبطلا نوشت و زد سردرِ زندگیِ من. دوّم: ما که ناستنکا نیستیم؛ شما هم نباشید. [یادآوریِ یکی از مکالمات با یکی از دوستان.]
نُه. «شاهنامه به نثر»؛ سیدمحمّد دبیرسیاقی؛ نشر قطره.
دوّم راهنمایی بودیم و دبیر ادبیاتمون به مدرسه سفارش دادهبود که برای همهمون یه نسخه از این کتاب بخرن که توی کلاس بخونیمش با هم. بگذریم که تا آخرِ سال، فقط یه بار قرار شد داستان زال و رودابه رو بخونیم و بعدتر توی کلاس صحبت کنیم دربارهش و من تا آخر سال منتظرِ اون صحبتکردنه موندم؛ اون روزهایی که توی مطب دندونپزشکی با خودم میبردمش و آرومآروم و باحوصله میخوندمش و تحتِ هیچ شرایطی ولش نمیکردم، بهم ثابت کرد که ادبیات رو عاشق م. حتّی اگه المپیاد ادبی نرم و ادبیات نخونم و شغل و رشتهم هیچ ربط خاصی به ادبیات نداشتهباشه.
ده. «درختِ بخشنده»؛ شل سیلوراستاین؛ ترجمهی رضی هیرمندی (؟) .
بعضیوقتها فکر میکنم که اگه قرار بود چیزِ دیگهای جُز انسان باشم، قطعاً درخت میشدم. نه هر درختی؛ درختِ «درختِ بخشنده». خیلی خیلی خیلی بچّه بودم وقتی که این کتاب رو خوندم. جزء کتابهای غیرکودکانهای بود که منعم نمیکردن از خوندنش، در سالهای چهار، پنج و شیش سالگی. [معیارِ غیرکودکانهبودن: حضور در قفسهکتابِ طبقهی بالا، کنارِ اتاقِ باهار و یاسی. معیارِ کودکانهبودن: حضور در قفسهکتابِ اتاقِ من.] اونموقع تقریباً هیچچی از کتاب نفهمیدم جُز داستانش. بعدتر، هر بار که خوندمش بیشتر نابود شدم و بیشتر فهمیدم که چهقـــدر شبیهِ درخته م. بهم ثابت شد که شبیهترین کاراکترِ خلقشده به یک نفر، میتونه اساساً انسان نباشه و یه «درخت» باشه صرفاً. بابتِ این کتاب و این درخت، همیشه مدیونِ عمو جان شلبی م.
× وبلاگِ «ایم»، وبلاگِ -معدومشدهی- «ماهی»، «تخلیهگاه!»، «کارپهدیم»، «جنگل واژگون» و «از سرزمینهای شرقی» دعوت ند به این چلنجطور در صورتِ تمایل. (: