22 November 2014

یا «جانِ من است او» ؛ بی‌مخاطب‌ترین نوشته‌ی دنیا.

ام‌روز، از متروی کابوس‌وارِ شیش بعدازظهر که آزاد شدم، نشستم توی اتوبوس -پشت به مسیرِ حرکت- و شروع کردم به نوشتنِ مجموعه‌هه توی کلّه‌م. مجموعه‌هه قرار ه توی دفترقرمزه پیاده شه و قرار ه شیش سال بعد، درست همون روز، بدم به‌ت که بخونی‌ش. درست همون‌طور که به‌ت قول داده‌بودم. هیچ‌وقت زیر قول‌م نزده‌م من آخه. قولِ واقعی که بدم، همیشه پاش وامیستم. گفته‌بودم به‌ت. هر بار که قول دادم به‌ت گفتم که زیرش نمی‌زنم. شیش سال بعد از اون‌روز و هفت سال بعد از شروعِ همه‌چیز -حتّی اگه خودت حواس‌ت نبوده‌باشه اون‌موقع، که حرف‌ت معنی‌ش چی بوده- ، هر جا که باشی پیدات می‌کنم و به‌ت می‌گم همه‌ش رو. سناریوها رو. بحثِ بیست‌سالگی رو. همه‌ی اون چیزهایی که اون روز دیدم، توی اون سکانسِ بچّگیِ اسنیپ و لی‌لی.

جانانِ من؛
Big Fish رو دیده‌یی؟ یادت ه اون پیرزن جادوگره که هلنا بونهام کارتر بود، توی چشم‌های آدم‌ها نگاه می‌کرد و آدم‌ها سناریوی مُردن‌شون رو توی چشم‌هاش می‌دیدن؟ شیش سال بعد که پیدات کردم، هلنا بونهام کارترِ Big Fish می‌شی و هر چیزی که دیدم رو به‌ت می‌گم. قول داده‌بودم آخه. ساعتِ قول‌دادن‌م رو هم یادم ه حتّی.

چند وقت پیش، به هُدا گفتم اون روزی که برای اولین بار جرئت کردم توی جزیره‌م ننشینم و پیش اون‌ها باشم، چیزهایی که توی اون برگه‌هه نوشته‌بود رو خوندم. همه‌ش رو. گفت یادت ه چی نوشته‌بودم؟ یادم بود. هر چیزی که نوشته‌بود رو براش بازگو کردم. گفت فل‍ان تاریخ رو هم یادت ه؟ یادم بود. هر چیزی که می‌شد حفظ‌ش کرد رو یادم بود. ام‌روز، وقتی از وُرتا برمی‌گشتیم سمتِ چهارراه و خسته بودیم از نفهمیدنِ فیزیک و از کلّه‌های پُر و شلوغ‌مون و سعی کرده‌بودیم خوش‌حال شیم با شیرکاکائو و دونات و کاپ‌کیک و تیاتری که پوسترش رو دیده‌بودیم و لوکیشن و ساعت و همه‌چی‌ش مناسب بود، به‌م گفت چه‌قد تو گذشته‌ت یی تو. تو که هُدا رو نمی‌شناسی البته. ولی من می‌شناسم. دوست‌م ه. به‌ت گفته‌بودم می‌تونم دوستِ جدید پیدا کنم تنهایی؟ اون روزی که برای اولین بار باهاشون رفتم بیرون و خندیدم رو هم یادم ه. ساعت‌ش هم، حتّی. می‌بینی؟ یه پا هانس شوارتس م من برای خودم. دوست بازیافته رو که خونده‌یی؟

جانانِ من؛
آبان بود؟ یا آذر، ماهِ آخرِ پاییز؟ که مدیریت جدیده درو با لقَت شیکس رف تو، دید دسّ همو گرفته‌ن، تیکّه و پاره، رفته‌ن که رفته‌ن؟
پاییز بود جمشید. نبود؟

کنراد هوهنفلس بودی از همون اول‌ش آخه. هُدا کنراد بود. همون روزِ اوّل که جرئت کردم سرِ ریاضی‌یک کنارش بشینم فهمیدم. تو هم کنراد بودی. ام‌روز هُدا به‌م گفت چه‌قد تو گذشته‌ت یی تو. گفتم ای بابااااه، ای بابااااه. نیش‌م باز شد بی‌خودی. انقل‍اب رو می‌رفتیم سمتِ چهارراه که برگردیم خونه‌هامون، دست‌م دورِ شونه‌ی کنراد، از لحظه‌ش عکس گرفتم و توی طبقه‌های سرم جاش دادم، با کپشنِ «چه‌قد تو گذشته‌ت یی تو.» .

به‌ت گفته‌بودم که همه‌ی جزئیات رو یادم ه؟ گفته‌بودم فکر کنم. ولی مطمئن م به‌ت نگفته‌بودم طبقه‌بندیِ توی سرم رو. بذار ال‍ان به‌ت بگم. بیا و یه تایم‌ل‍اینِ عظیم رو متصور شو که یه عالمه قسمتِ بزرگ داره. هر قسمت مالِ یه روز ه و به بیست‌وچهار ضرب‌در شصت قسمتِ دیگه تقسیم شده. هر قسمت مالِ یه دقیقه ست و روی هر کدوم که کلیک کنی -البته اگه تایم‌ل‍اینه رو یه چیزِ اپلیکیشن‌طور تصور کنی؛ چون توی طبقه‌های ذهن که نمی‌شه کلیک کرد طبیعتاً.- فیلمِ اون دقیقه می‌یاد، به اضافه‌ی موسیقی متن متناسبی که توی کلّه‌م پخش می‌شده و فکرهایی که داشته‌م. این‌طوری ه که همه‌ی خاطره‌های مهم‌م رو از بَر م. مثل‍اً تو می‌دونستی ساعت دوازده‌وهشت‌دقیقه‌ی یکی از روزهای آذر پارسال، من چی‌کار می‌کرده‌م؟ نمی‌دونی که. ولی من حتّی یادم ه که اون لحظه به چی فکر می‌کرده‌م -- به این که داره ازم یه پوسته‌ی خالی می‌مونه و ذرّه‌ذرّه خالی می‌شم از درون. سیاه‌چاله‌طور.

جانانِ من؛
قیافه‌مون مث پدرزن ون‌گوگ شده. دستان زیرِ چانه، با کل‍اه و نگاهِ غم‌آلود. اگه بدونی.

خیلی سال پیش‌ها، تابستونِ اوّل به دوّم دبیرستان، لپ‌تاپ‌م رو -که اون‌موقع‌ها پادشاهی می‌کرد برای خودش بینِ معدود متعلقات‌م- می‌بردم مدرسه که روی پروژه‌ی نصفه‌نیمه‌ی Google Carمون کار کنیم، بک‌گراندِ دسک‌تاپ‌م فقط یه نوشته بود. «یه جوری» نگاه می‌کردن به دسک‌تاپ‌م. انگار که غریب‌ترین چیزِ دنیا باشه صرفاًیه‌نوشته‌بودنِ بک‌گراندِ دسک‌تاپ‌ت. نوشته‌بود My worst enemy is my MEMORY . همون‌موقع هم قبول‌ش داشتم. نه جوری که آدم‌ها یه جمله‌ی معمولی رو قبول دارن. انگار که قبول کرده‌بودم که تایتلِ زندگی‌م همین ه. همیشه هم همین می‌مونه. روی سنگ قبرم هم همین رو می‌نویسن احتمال‍اً. می‌دونی چی می‌گم؟ بچّه‌ی خیال‌بافِ سیزده‌ساله‌ای که بودم، از کجا می‌فهمه قرار ه یه روزی این‌طوری خاطره‌هاش له‌ش کنن؟

تو که به فال اعتقاد نداشته‌یی هیچ‌وقت؛ ولی اگه معتقد بودی می‌تونستم به‌ت بگم توی طالع‌م بوده که یه روزی همین خاطره‌هایی که دودستی چسبیده‌م به‌شون، این‌طوری قرار ه نابودم کنن. می‌تونستم بگم اگه که یه روزی می‌رفتیم وین و فال‌گیرِ کولی به‌م می‌گفت You'll be alright, he's learning و قیافه‌ی فریکداوت می‌گرفتی به خودت و می‌خندیدیم، قبل‌ش حتماً به جای این که بگه You're an andventurer, a seeker ، می‌گفت You're a dreamer. And you're stuck in the past . انگار که حتّی خط‌های کف دست‌م هم بدونن که قرار ه نابود بشم با دریمربودن‌م و با گذشته‌م؛ و خب، خودم ندونم. یا بدونم و اهمیتی ندم. باز هم طوری بچسبم به گذشته‌م که انگار طناب نجات.

جانانِ من؛
اگه بدونی.


× حتّی نمی‌دونم این پست رو پابلیش کنم یا نه.

No comments: