14 November 2014

«از تهِ گلوم داد می‌زدم به خودم مربوط ه، به خودم مربوط ه. همه نگام می‌کردن. یه نگا به من، یه نگا به کسی که جلوم وایساده‌بود. صورت نداشت. قدش ده‌هزارمتر بیش‌تر از من بود. توی صورت‌ش داد زدم برو گم شو. داد زدم کاری‌م نداشته‌باش. به خودم مربوط ه که چی‌کار می‌کنم. تهِ دل‌م یه بچه نشسته‌بود. حس‌ش می‌کردم. موهاش رو دم‌موشی بسته‌بود و وحشت کرده‌بود از این که این‌همه دارم فریاد می‌کشم سرِ همه، بغض‌ش گرفته‌بود. لب‌هاش می‌لرزید. داد کشیدم همه‌تون برید گم شید. بچه‌هه به زور گریه‌ش رو نگه داشته‌بود. داد کشیدم ول‌م کنید دیگه. به خودم مربوط ه که چه غلطی می‌کنم. دیگه نمی‌دونستم دارم سرِ کی فریاد می‌کشم. نمی‌دونستم چرا دارم داد می‌زنم. صدای خودم نبود. فقط داد می‌کشیدم و انگار زیرِ پوست‌م هوا بود فقط. از نوکِ پاهام داد می‌زدم و صدا می‌پیچید توی تن‌م و صدهزاربرابر می‌شد و از گلوم می‌اومد بیرون. بچه‌هه بغض کرده‌بود. انقدر داد کشیدم تا دورم خالی خالی شد. نه آدمی مونده‌بود نه هیچ چیزِ دیگه. انگار رو هوا وایساده‌بودم. خالی شده‌بودم خودم هم دیگه بعد از اون‌همه فریاد زدن. بی‌جون افتادم روی زمین و گریه کردم. خودم و بچه‌هه با هم گریه می‌کردیم. زار می‌زدیم. بچه‌هه بغل‌م کرد، گفت درست می‌شه. عیب نداره. گریه نکن جان دل‌م. خودش هم گریه می‌کرد ولی.»

No comments: