25 December 2014

ای باغ بی‌پایانِ من.

یک.

دزدیده چون جان می‌روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می‌روی بی من مرو ای جانِ جان بی تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله‌ی تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من :)

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پاوسر کردی مرا بی‌خواب‌وخور کردی مرا

سرمست و خندان اندر آ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه‌در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می‌کشی یک دم به باغم می‌کشی

پیش چراغم می‌کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح‌الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من


دو. - حال‍ا اگه یهو کرد چی؟ اگه دل‌برانه نگریست چی؟ نقشه‌ت چی ه؟
+ یه دَقه این‌جا هفت آسمان رو می‌درم برمی‌گردم.
- آخاخ، بعدش م دوباره وامی‌ستیم؟


سه. از کافه که برمی‌گشتیم بریم سمتِ دانشکده و آخرین کل‍اسِ ترم -بابایی :))- رو بگذرونیم، که هُدا جعبه‌ی کبوتر سفیدش رو و شاملوش رو بغل گرفته‌بود، که توی جیب پالتوم با فرفره‌ی سبز و بنفشِ نوم بازی می‌کردم، به‌ش گفتم «می‌دونی چی ه؟ اون ارغوانی که قبل‌تر بود، «گذشتن» بلد نبود که. من این نبودم هُدا.» . و خُب، می‌دونست. پلّه‌های دانشکده رو رفتیم بال‍ا و یه طور گرمای مطبوع می‌خورد توی صورت‌م.

آخرین کل‍اسِ ترم که تموم شد -و حین‌ش مسابقه‌ی فرفره‌چرخونی کفِ زمین برگزار کرده‌بودیم و موزاییکِ آبی مالِ من بود و موزاییکِ سفید مالِ هُدا، و فرفره‌ی من با اقتدار پیروزِ میدان شده‌بود هر بار :))- ، که ماه هم از بینِ درخت‌های دانشگاه لب‌خند می‌زد به‌مون و قشنگ‌ترین بود، به‌ش گفتم «بــس که نمی‌نگره.» . خندید. گفت «خودم می‌نگرم‌ت.» . گفتم «به‌ش گفتم می‌شه بنگری؟ گف بفرما. گفتم نه، ازونا که بقیه رو می‌نگری نه. می‌شه دل‌برانه بنگری؟ گف برو بابا. رف با یارو جدیدیه.» . گفت «بابا تو راه‌رو، سل‍ام‌احوال‌پرسی، وقتِ ناهاری، هواخوری. هفته‌ای یه بار یه نگاهی می‌کنه؛ خودم دیده‌م.» . از درِ ولی‌عصر زدیم بیرون، جلوتر از بقیه. «پلّه‌ها رو تندتند بریم پایین؟» .


پی‌نوشت بی‌ربط. به‌ترین سوّم دیِ دنیا، اصن. :] از سر تا ته‌ش عالی. بی‌اغراق می‌گم.
با تشکر ویژه از دوست‌های خوب. :]

No comments: