صبح، عصبیترین از وضعیتِ فعلیِ زندگانیم -بههمریختگی هولناکِ خونه جهتِ تعمیرات و نقاشی، امتحانهای پیشرو، سرمای وحشتناکِ دیشب که آوارهطور خوابیدیم، سردرد ناشی از میگرن، کمخوابیِ دیشب، «تنهایی، تنهایی، تنهاییِ عریان» که در جواب «چیت شده؟»ی رفیقترین وصف کردم، و غیره- ، مقصدم رو کتابخونهی دانشگاه قرار دادم و زدم بیرون. سردم بود حتّی حوصله نداشتم از توی کمدِ منتقلشدهبهوسطپذیرایی، لباس گرمتر از کُتِ چهارخونهم پیدا کنم و با قدمهای بلندِ سریعِ محکم راه میرفتم، طوری که هر کسی با دیدنِ قدمهام بتونه خستگی و عصبانیت و نفرت و کلافگیم رو کاملاً درک کنه. تا دمِ ایستگاهِ اتوبوس درگیرِ ابراز نفرت از طریق راهرفتن بودم -- انقدر درگیر که حتّی حوصله نکردم هندزفری رو از جیب بغل کوله بکشم بیرون و همونطور مچاله بگیرم دستم.
آسمون هفتِ صبح خیلی خوشرنگ ه؛ سه ماه ه که فهمیدهم این رو. به لطفِ تربیتبدنیها و ریاضیهای غرغرآلودِ کلّهی صبح. یه طورِ عجیبی ه آسمون اون ساعت. آبی و طلایی و صورتی، جوری نشستهن کنارِ هم که انگار هر لحظه ممکن ه ابرها از هم باز شن و ندای الهی برسه که من رو به پیامبری مبعوث کردهن، و بدین شیوه فاینالی اقناع شه حسّ رسالتم [آرین کاملاً میدونه چی میگم :)) ] . خیلی حسّ معجزهواری داره کادری که از ایستگاه اتوبوس معلوم ه؛ حتّی اگه برج میلاد به عنوانِ زشتترین سازهی بشری از زمان رنسانس تا هماکنون، وسطِ آبیها و طلاییها و صورتیهای قشنگ، حسّ خوددافپنداری بهش دست دادهباشه و از همهی زاویهها خودش رو توی کادر جا بده. از معجزاتِ آسمونِ قشنگ، میتونم اشاره کنم به این مورد که به آدمِ عصبانی یا ناراحت، ذرّهای اجازهی عصبانی یا ناراحتبودن نمیده و تا وقتی که رنگهای قشنگش معلوم ه، تمامِ وجود آدم رو خوشحال میکنه و ذهنش رو خالیِ خالی میکنه؛ یه موسیقیِ متناسب با فضا هم پخش میکنه تازه. یکی از آخرین صبحهای غرغرآلودِ تربیتبدنی بود که این رو فهمیدم و فکرش رو هم نمیکردم که قرار ه روزی انقدر سرشار از حالِ بد باشم که دست به دامنِ معجزهی -لیترالی- آسمانی بشم.
پاهای سرشار از عصبانیتم که دمِ ایستگاه اتوبوس ایستاد، تازه سرم رو بالا کردم. از سایر مولفههای «من به اندازهی غیرقابلوصفی عصبانی هستم» نگاه نکردن به اطراف ه و زل زدن به پاهای شلنگتختهاندازت. آسمون رو که دیدم، درجا عصبانیتم نامرئی شد. البته که ذهنِ خالیِ خالیم، به اندازهی اتاقِ تازهسرامیکشدهی خالیِ خالیمون سرد بود -طبعاً به دلیلِ سرما و کُتِ گرم نداشتن- ؛ ولی موقتاً خوب بود احوالاتم. از فرصتِ پیشاومده کمالِ استفاده رو بردم و هندزفریم رو از لای کارت دانشجویی، کارت مترو، سکّههای صدتومنی، و فاکتورِ خرتوپرتخریدنهام کشیدم بیرون و گذاشتم اوّلین چیزی که دستم میرسه بهش پخش شه توی اتاقِ تازهسرامیکشدهی خالیِ سردم. و خُب، معجزه پشتِ معجزه. شما تصور بفرمایید که Heroی Regina Spektor در اوجِ خشم و کلافگیتون پخش شه و بانو بفرمایند No one's got it all و در نهایت برای تاکیدِ هرچه بیشتر، بارها و بارها بگن It's alright ، به شیوهی خودشون. مشتاق م آدمیزادهای که بعد از تاکیدهای بیپایانِ خانوماسپکتر [به سکونِ میم] ، همچنان عصبانی و ناراحت ه رو ملاقات کنم.
نتیجهی اخلاقی: میتوان صرفاً با یک عدد آسمونِ قشنگِ هفتِ صبح و یک عدد رجینا اسپکتر، یک عدد بدعنقِ کلافهی درراهانتگرالخوندنِ بیخانمانِ یخبسته که میتونه به اندازهی صد سال، گریه کنه و غر بزنه رو تا حدّی شارژ کرد که برای درمانِ ناهارنداشتنش، خودش رو بکشه تا چارمیز -و اونجا چکاین کنه حتّی :))- ؛ پنهی قارچ سفارش بده برای خودش؛ با پارم پای تلفن صحبت کنه و به دلقکبازیهاشون حینِ دوردور بخنده؛ برای بار هزارم «هدیهی جشن سالگرد» بخونه برای خودش؛ مشقِ انتگرال بنویسه؛ برای آرین کتاب بخره؛ و موسیقیِ جدید کشف کنه از خلالِ سلکشنش. پایان.
[لینک مذکور قرار گرفت؛ ولی این جمله بمونه که یادم بیاد سرعتِ وحشتناکِ اینترنت رو. :)) ]
No comments:
Post a Comment