15 January 2015

خرگوش باهوش، شکسته‌های شیشه، سوم نوامبر 2016 و چند داستان دیگر.

یک. «خیلی وقت‌ها احساسات و کلمات گذری‌ و لحظه‌ای اند. آن قدر لحظه‌ای که نمی‌خواهی در ذهن کسی که قرار است حالا حالاها با هم باشید تصور و برداشت خاصی ایجاد کند. یا چیزهایی که در عمق وجود آدم ریشه کرده‌اند، در گوشت و خون. آن قدر درونی و عمیق هستند که می‌ترسی از آن تو درشان بیاوری و به "دوست" نشان بدهی. بعد از آن هم یک نگرانی همیشگی هست که می‌گوید دوست قرار است با این تکه از وجودت که حالا در اختیارش است، کجا برود؟»
[متنِ کاملِ پست را از این‌جا بخوانید؛ سپس با آب‌طل‍ا پنج بار از روش بنویسید.]

دو. به سرم زده‌بود که پستِ توجیهی‌طوری بنویسم، من‌بابِ این که بخخدا من آن‌طور آدمِ گاوی نیستم که تا دوست‌های جدید پیدا کرد بقیه را به هیچ‌جایش حساب نکند و مُدام از معاشرت با آدم‌های تازه بگوید و آدم‌های سابق را بگذارد کنار. توضیح بدهم که چرا، اساساً. و خب این‌طور کارها اصل‍اً نات مای تایپ خب. هیچ هم خود-توجیهی حسّ جالبی نمی‌دهد به آدم. [از آن‌جایی که به تازگی به جنبه‌ی «آی دو نات گیو وان تاینی لیتل پیس آو شیت؛ هرکی هرچی دل‌ش می‌خواد فکر کنه درموردم.»ِ وجودم پی بُرده‌م عرض می‌کنم.] و هدفِ این پست هم توجیهی‌طوربودن نیست.

سه. حال‌م میزربل‌ترین ست در ایّام اخیر. بی تعارف. به آدم‌های جدید گفته‌م؛ به خیلی از آدم‌های بسیارعزیزِ قدیمی نه. آدم‌های قدیمی مشمولِ بند یک پست می‌شوند. در حالتِ بدتر، می‌خواهند راه‌حل پیدا کنند، ریشه‌یابی کنند، یا اوضاعِ تغییرناپذیر را تغییر دهند. کارهایی که با توجه به پیشینه‌ی آدم، غیرمنطقی‌ترین محسوب می‌شوند را به روی‌ت می‌آورند. نمی‌شود صرفاً به‌شان چیزهایی گفت و ازشان خواست که فراموش‌ش کنند و کارپه‌دیم‌طور، بیایند بروید دوردور و بی‌خودی خوش کنند حال‌ت را.
فکر کرده‌بودم چه دل‌م می‌خواهد آدمِ نیمه‌غریبه و نیمه‌آشنای کیوتی باشد که بی‌دلیل سر حرف را باز کند باهام. آن‌قدری آشنا نباشد که مشمول پاراگرافِ بال‍ا شود؛ و خب با توجه به فوبیای معاشرت‌باغریبه‌های من، چندان هم ناشناس نباشد. در حدّ همین آدم‌های جدید دوروبرم. یک ترم دوستیِ دورادورِ خوش‌حال‌کننده. همین. همین‌طوری بی‌خودی شروع کند به حرف‌زدن باهام و وسط‌ش شیشه‌های خردشده‌م را بریزم بیرون؛ اوّل تکّه‌های بزرگ‌تر را محتاطانه با دو انگشت بلند کنم و بیندازم بیرون؛ بعد تکّه‌های کوچک‌تر را؛ آخرش هم خرده‌شیشه‌ها را با جارو جمع کنم یک گوشه. طوری که توی کلّ مکالمه، شیشه‌دورریختن اصل‍اً معلوم نباشد. خیلی به‌مرور و «زرنگ و فل‍ان»طور. [منشن رفیق‌ترین، در حالِ زرنگ‌وفل‍ان‌بودن : )) ایف یو ریممبر وات آی مین.] بعد که مکالمه تمام می‌شود و حرف‌ها ته می‌کشند، خوش شده‌باشم و خودم هم نفهمیده‌باشم که چه خوش.

چهار. «بلاگرها این چیزها را بیشتر می‌فهمند. غیربلاگرها اگر باهوش نباشند یا خودشان را به‌خواب زده باشند٬ می‌نشینند به چک‌کردن تاریخ‌ها٬ ربط دادن نسبت‌ها٬ پیوندها٬ جدایی‌ها. بلاگر که باشی می‌فهمی وقتی شروع می‌کنی به نوشتن از ماجرایی٬ الزاما همین دیشب اتفاق نیفتاده و الزاما اسم کسی را که آورده‌ای همانی نیست که آش را هم‌زده است. می‌دانی که آش ممکن است اتفاقا عدس‌پلو بوده باشد. سوسنگرد٬ آتن و پنج‌شنبه دوم آبان ٬1389 چهارشنبه سوم نوامبر 2016. اسامی و اتفاقات بلاگ‌ها گاهی ورای واقعیت‌اند٬ گاهی مادون آن. گاهی مخلوط با فانتزی‌اند و گاهی قفل‌شده با آرزو و خاطره. دوست داشتم وقتی این‌جا را می‌خواند در چشم‌اش حکم مجرم نمی‌داشتم. دوست داشتم بلاگ را بخواند و عدس‌پلو و آتن و چهارشنبه سوم نوامبر 2016 را درک کند. نکرد.»
[متنِ کامل پست را از این‌جا بخوانید.]

پنج. حرف‌زدن با بعضی آدم‌های جدید، مثلِ وب‌ل‍اگ‌نوشتن ست. می‌شود حقایق را کمی بال‍ا و پایین کرد و تحویل‌شان داد و بعدتر، مسئولیتی نداشت درموردش؛ چون بخشی ست برای همیشه متعلق به خودت، میلیون‌ها سال قبل از دوستی‌تان، و احتمال‍اً هیچ‌وقت برنخواهیدگشت به‌ش. می‌شود اسم‌ها را عوض کرد؛ لوکیشن‌ها را عوض کرد و تاریخ‌ها را؛ و اهمیتِ اصلِ موضوع پابرجا باشد هنوز؛ حتّی مشخص‌تر شود منظور تعریفِ قضیه. می‌شود از درونی‌ترین‌ها، طوری گفت که انگار بی‌مزه‌ترین اتفاقِ روزمره ست، و هیچ‌وقت کسی فکر نکند که موضوعِ مهمی بوده.
[البته که من سیریسلی غلط بکنم خودم را «بل‍اگر» -کلمه‌ی «بل‍اگر» را در کوتیشن‌مارک‌های ساخته‌شده با دو انگشت قرار بدهید که به بارِ سارکستیکِ به‌کاربردن این لفظ درمورد خودم افزوده شود- به حساب بیاورم؛ آن هم وقتی که آیدا و آیدا و سرهرمس و سایرین هستند و «ما کی باشیم که اظهاروجود کنیم» اصل‍اً؛ ولی خیلی راست می‌گوید این تکّه از حرف‌های خانم کنارکارما درموردم.]

شش. خل‍اصه، جغد دانای ناشناس غصّه‌ها که نه؛ خرگوش باهوشِ «چرا نشستی غصّه می‌خوری و داری هیچ‌کاری نمی‌کنی؟ بیا بریم آذوقه جمع کنیم و لونه بسازیم که زمستون بی‌چاره نشیم.»طور هم باشید کافی ست بخخدا. هق‌هق.

No comments: