بعضی شبها آدم بیدار میمونه؛ پتو رو میکشه روی سرش و پاهاش از اون سمت پتو میزنه بیرون و یخ میکنه. مدام از این دنده به اون دنده غلت میزنه. حواسش نیست که خیلیوقتپیشترها، دقیقاً همین ساعتها، همین حال رو داشته. همینطور بیقرار. با غریبترین اتفاق زندگیش روبهرو شدهبود و هنوز نتونستهبود درست بفهمدش، ولی بابتش خوشحالترین بود. فکر میکرد تا همیشه همینطوزی میمونه دیگه. همینقدر کامل و بینقص. با این حساب، اون شبِ خیلیوقتپیشتر، دلیلِ بیقراریش رو نمیدونست. نه؛ واقعاً نمیدونست. از کجا باید حدس میزد که خیلیوقتبعدتر، اینطور بیهوده تقلا میکنه برای خوبتر کردنِ اوضاع؟ از کجا باید میدونست که اینطور هیژدهسالهای از خودش بهجا میذاره که موهاش به کمرش رسیده و حوصله نمیکنه شونهشون کنه حتّی؛ که شبها یادش میره عینکش رو دربیاره و بره زیر ملافهها، اون هم بعد از تمرینِ بیعینکیکردنهای متوالیش؟
آدمِ شبهای بیخوابی، حواسش فقط به حجمِ دلتنگیش ه آخه.
و جانانِ من؛
اگه بدونی..
No comments:
Post a Comment