14 January 2015

در شهر نیست

ولی‌عصر رو -برخل‍افِ همه‌ی آشناهایی که دو ثانیه یه بار می‌دیدم- می‌رفتم بال‍ا. بچا رو وسط راه ول کرده‌بودم و دنبالِ خودخوش‌حال‌کنی می‌گشتم برای خودم تنهایی. فکر کرده‌بودم بودن باهاشون -استثنائاً این بار- حال‌م رو خوب‌تر نمی‌کنه و فکر کرده‌بودم میگرن‌م رو بدتر می‌کنه و بوی دود می‌شینه به لباس‌هام و چه‌همه انرژیِ توضیح و توجیهِ والدین رو ندارم.

Fionnuala's Cookie Jar به گوش، فکر می‌کردم چه‌همه موسیقی‌م متناسب نیست با احوال‍ات‌م. ولی‌عصرِ لعنتی رو می‌رفتم بال‍ا. چندقدمی که با اون‌ها -جمعی که ازشون فقط آزاد و هلیا رو می‌شناختم- رفتم به سمتِ شاد، خواستم که جدا شم از اون‌ها هم. لبه‌ی آستینِ کُت‌هام -بله من دو تا کُت می‌پوشم. بله روی هم می‌پوشم دو تا کُت رو. بله من خیلی احساس می‌کنم آدمِ کول یی م.- رو مچاله کردم توی مشت‌م و مجموعه‌ی مچ-ساعد-آرنج-بازو رو برف‌پاک‌کن‌طور تکون دادم، که در مکالمات با آزاد یعنی «سل‍ام» یا «خدافظ»، بسته به موقعیت. البته که چون خشم‌گین‌طور به‌نظر می‌رسید ازم، کوچیک‌ترین و محافظه‌کارانه‌ترین برف‌پاک‌کن‌م بود، ولی خب باز هم. سرم رو انداختم پایین، بندِ کیف‌م رو چسبیدم و زدم بیرون از شاد، هم‌چنان Fionnuala's Cookie Jar به گوش، که ولی‌عصرِ لعنتی رو برم بال‍ا و بهانه‌ی خودخوش‌حال‌کنی پیدا کنم.

فکر می‌کردم دی‌روز هیجان‌انگیز بود؛ و ام‌روز؟ کسالتِ محض، به انضمام تپش قلب بی‌دلیل. دی‌روز پُر-تقلب‌ترین روزِ زندگانی‌م بود -در طول هیژده سالِ اخیر- . بعدتر، همین‌طور پروانه بود که توی دل‌م به هم می‌پیچید، از فرطِ حرکتِ هیجان‌انگیز و منتظر بودن برای جواب‌ش [منشن موبو. :)) ] . در نهایت بحث و بررسی مقوله‌ی «غالب کردنِ ل‍ایف‌استایل» و حرف‌ها و پرانتزهای بی‌شمارِ جلوی دونقطه‌ها. با سه فصل درسِ نخونده خوابیدم و انتظار داشتم که فردا صبح‌ش، آخرین روزِ ترم‌یکی‌بودن‌م معجزه‌وار باشه و هیچ یادم نبود که بیست‌وچهارم ه و هیچ نمی‌دونستم که با هر سوالِ امتحان، تپش قلب‌م می‌ره بال‍اتر و با هر سوالِ مربوط به Pointer در آستانه‌ی فروپاشی عصبی قرار می‌گیرم، بی‌دلیل. فکر می‌کردم چه‌همه موسیقیِ خوش‌حال‍انه‌ی اسکاتلندی‌طور، هیچ‌وقت حال‌م نبوده. بی اغراق، بی تعارف.

نشسته‌بودم توی کافه، تنهایی، ناهار می‌خوردم برای خودم -در ساعتی که هیچ انسانِ منطقیِ عاقلی ناهار نمی‌خوره- . پاستای سبزی‌جات. هم‌مزگیِ کدو و گوجه‌فرنگی و پاستا و بادمجون و الباقی. هفت‌ماهگیِ گیاهانگی‌م رو جشن می‌گرفتم انگار. دیتای گوشی‌م رو روشن کردم که چک‌این کنم، شاید خوب‌تر شه احوال‌م. Swarm کافه وصال رو پیدا نکرد. تهِ دل‌م گفتم «به جهنّم» و توی کافه آن چک‌این کردم و حوصله نداشتم که بگردم وصال رو پیدا کنم، یا توضیح بدم که هاها من آن نبودم، وصال بودم. هر چی. مهم چک‌این کردن بود -که حال‌م رو خوب‌تر نکرد، البته- . پری‌ماه تکست داد که «حال‌ت خوش است یا ناخوش است؟» و فکر کردم چه‌همه هجومِ ناخوشی‌ها م از خودم. گفتم «ناخوش است.» ؛ Send رو زدم و اسکرینِ گوشی رو خاموش کردم و پیشونیِ داغ‌م رو چسبوندم به سرمای میز. تو کافه ناظری پخش می‌کردن و اگه تو حالِ عادی‌م بودم، موسیقیِ خودم رو قطع می‌کردم که ناظری بشنوم و های شم باهاش -بله من با ناظری های می‌شم.- . امّا حتّی زحمت ندادم به خودم که فکر کنم کدوم آلبومِ ناظری ه؛ به Fionnuala's Cookie Jarم ادامه دادم و فکر کردم چه‌همه اسکاتلندی نیستم و فکر کردم چه‌همه گرمای تابستون دور شده ازم.

پی‌نوشت. «منظومه‌ی شخصی» پیتر سلیمانی‌پور رو بخرید و گوش کنید و رستگار شید. تایتلِ پست، اسمِ یکی از موسیقی‌های آلبوم ه.
پی‌نوشت. با تشکر از موبو برای Fionnuala's Cookie Jar . بوس بت هانی. ؛؛) :-"

No comments: