31 January 2015

«Geronimo!»

روزی قطعاً آقای تیرسن عزیز را پیدا می‌کنم و هزاربار متشکر می‌شوم ازش، که خیلی وقت‌ها از وسط همه‌ی اتفاق‌های ناخواسته‌ی ناجالب جمع‌م کرده، بلندم کرده و ایستانده‌م روی پاهام. انگار بچه‌ی دوساله‌ای باشم که تازه راه‌رفتن یاد می‌گیرد و آقای تیرسن عزیز، همیشه‌مراقبِ نگران باشد برام.
Geronimo قشنگ‌ترین ست. سال‌ها و سال‌ها و سال‌ها می‌شود تجسم‌ش کرد. زندگی‌ش کرد. هزارها بار می‌شود تا تهِ خیابان دوید و جیغ زد که «!Geronimo» . هزارها بار می‌شود مُرد در تک‌تک لحظه‌های موسیقی.
شاید هم من زیادی سانتی‌مانتالِ آبکی م این روزها و فقط آقای تیرسن عزیز ست که می‌داند چه‌طور سانتی‌مانتالیسم نهفته‌م را بیدار کند. با تصویرهای قشنگ‌قشنگِ آدم‌های قشنگِ مثل‍اًخوش‌بختِ مثل‍اًخوش‌حالِ مثل‍اًهیجان‌انگیز؛ و Geronimo هیچ هم قشنگ‌ترین نیست. یک «صرفاً خوب» ست در به‌ترین حالت.
مِه.
وات‌اوِر.

While they have been eating
The rain has started falling,
Gradually gathering in strength;
What began a drizzle
Has now become torrential,
And doesn't look like coming to an end.

The two bedraggled figures
That huddle in the doorway,
With nothing vaguely waterproof to wear,
Are now secretly wishing
They'd listened to their mothers
When being told to always be prepared.

Screaming
'geronimo!',
They run for it down the road;
With an arm around her waist
He leads her to a place
He knows.

Soaked through, but happy,
They squelch up to the landing;
The room before them
Makes a welcome sight.
The coal fire is throwing
Strange shapes upon the hearthrug,
And crying out to be knelt down beside.

She pulls off her jumper
And flings it in the corner;
He picks it up and hangs it on a chair.
She puts on a record
And sings into her coffee;
He puts a blanket round her,
Sits her down
And dries her beautiful hair.

No comments: