نشستهبودم توی ماشین؛ ظرف بستنیم دستم بود و از فرط شکلات حالم داشت بد میشد ولی نمیخواستم بذارمش کنار. قرار بود شکلات مانع از غصّهخوردنم بشه چون.
به بهانهی گربهی نکبتی که هر جا میرفتم دنبالم بود -و بله من از گربه وحشت دارم چون دندون داره و میتونه گاز بگیره، بیمنطق هم خودتون یید- ، فرار کردهبودم توی ماشین و حینِ کلنجاررفتن با اسکوپهای عظیم بستنی، از شیشهی جلو نگاه میکردم به آدمهای خوبِ توی پیادهرو. آرین خم شدهبود که روی جدول برای گربهی نکبت از باقیموندهی شیرپسته بریزه. وحید و عرفان حرف میزدن. شایان اونطرفتر، ظرف بستنیش رو مینداخت دور.
من؟ هیچ صدایی نمیشنیدم توی ماشین. چهارتا آدمِ خوبِ توی پیادهرو بیصدا با هم حرف میزدن. بیصدا میخندیدن. انگار سکانس آخر یکی از فیلمهای صامت قدیمی هپیاندینگ هالیوودی باشه. فکر میکردم دفعهی بعدی که همین چهارتا آدمِ خوب رو کنارِ هم میبینم کِی ه؛ دفعهی بعدی که آرین «مادرخرج» میشه کِی ه. دفعهی بعدی که روی چمنهای پارک ملّت میشینیم، عرفان -در نقشِ «پسر خدا»- گاد میشه و «همهمون» ییم که مافیا بازی میکنیم کِی ه.
دهنم رو تلخیِ شکلات پر کرد. قرار بود مانع از غصّهخوردنم بشه اون دو تا اسکوپِ گندهی شکلاتی ولی.
پینوشت. در راستای غصّهها، Rivers and Roads بشنوید و باهاش بمیرید. قسمت بیستم رادیوچهرازی هم توصیه میشه.
پینوشت. یادم نمیره هشتم بهمن نودوسه رو.. :)
No comments:
Post a Comment