حالا که رشتهی کارهام را گرفتهم دستم و در نهایت خودمستقلپنداری، برنامه میچینم و عملی میکنم و ذوقم میشود، کمتر یادِ آشفتگی و حالِ غریبِ هفتههای اخیر م که نمیدانستم کجا ایستادهم. یادم نمیآید آخرین بار کِی بود که تعطیلاتِ مفصلی خورد به تورَم و از روز چهارم به بعدش را مزخرفترین نکردم شخصاً، به دلایلِ احمقانه. موجییمکهآسودگیِمافلان-طوربودنم را تازه کشف کردهم و گویا از این به بعد، همیشه باید کاری برای انجامدادن داشتهباشم -- وگرنه وصف حالم صرفاً میشود «تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که من م..» . هرقدر هم که غُر بزنم و با تمام وجود منتظرِ لحظهی تحویل پروژه -هر پروژهای- باشم. الان؟ الان حواسم پیِ خودم هست؛ پیِ فانتزیها و تصمیمها و برنامههای بلندمدت و کوتاهمدتم هم.
بینِ دو کلاسِ امروز، چهار ساعت تمام بیکار بودیم. ولوشده روی صندلیهای راهروی دانشکده، بیمصرفترین و درآستانهیغُر-ترین بودم؛ و معجزهی باریتعالا در قالبِ دوستِ هُدا ظاهر شد که یادمان بیندازد که مانتو نیاز داشتهم من و که موتورم را تا آخر روز سر پا نگهدارد. نتیجه؟ خرتوپرتفروشیهای تقاطع ولیعصر تا تقاطع حافظ را زیرورو کردیم و ذوق شدیم به گوشوارههای هیجانانگیز. حینِ بالا و پایین رفتنِ ولیعصر و پیچ خوردن تو زیرگذرِ چهارراه، بلندبلند تصمیمهای جلوی ذهنم را مرتب کردم و چیدم تو قفسهها و خندیدیم به همهچیز و هیچچیز. بعدتر، وقتِ سرکشیدنِ اسموتیم، پسِ سرم نفس عمیق کشیدم که «هورا.» . با ساکنترین و نانسنسترین لحنِ ممکن، با تاکید روی نقطهی آخر عبارت تجسم کنید «هورا.» را. انگار که نگاهِ افتخار-م-به-خودمِ خستهترین، بعد از تحویلِ بزرگترین پروژه؛ مثلاً.
و که مُهرِ بزرگ و قرمزِ «DONE» بزنم روی روزم، برگشتنا مُدام نینوچکایی میشنیدم که میگفت «مثِ سایه با من ه؛ مث سرگذشتمون، سخت؛ امّا از رویاهاش دل نمیکّنه. مثِ خوابدیدن، خوب ه؛ ازش نمیشه برگشت. مثِ بارون، به شبهام سرمیکوبه.» .
و که تهِ دلم قرصتر شود؛
نینوچکا.
پینوشت. اخیرترین دلشورهی آبسسد-وارِ انکارناپذیرم -سر کلاس- به کنار، البته.
No comments:
Post a Comment